عاشق بهارم. بخشی از بهترین اتفاقهای زندگیام در همین فصل پر از تازگی و نور و شکوفه رخ داده. مهمتر از همه تولدم.
بخشی از بدترین اتفاقهای زندگیام در همین هوای دلچسب بهار افتاده .
اما بدترین حس های دنیا را هم در همین روزهای قشنگ و در آغوش نوازشهای همین نسیم ملایم بهاری که قبل تر از آن جان فدایش میکردم، تجربه کردهام. و متاسفانه این تلخیها بعد از آن همه شیرینیها بود. که ای کاش نبود شاید شیرینیها تلخیاش را میزدود.
حالا اما زندگی شیرین و آرام است. اما دل من ناآرام. فصل محبوب من از راه رسیده. اردیبهشت بی همتا در راه است. اما با هر نوازش نسیم دلم هُرّی میریزد و آشوب میشود قلبم؛ گویی که مصیبتی در راه است.
همه چیز عالی است اما میکشد مرا این نسیم بهاری دوست داشتنی که وقت تلخترین احساسهای دنیا مرا نوازش کرده است. ای کاش بهار نبود آن روز که تلخ شدم. آن روز که تلخ شدیم. آن روز که .... و اصلا ای کاش نمیرسید روزی که تا آن حد تلخ باشیم.
با خودم حرف میزنم. به یاد آن تکه سخن آن آدم موفقی که میگفت از هیچ کدام از اتفاقهای بد زندگیام پشیمان نیستم چرا که اگر نبودند نمیشدم آنچه الان هستم. از ششم بهار با لمس دوباره آن تلخی در لحظهای خیلی کوتاه در هوای آن خانه شمال غرب و لمس قوی ترش در روزهای بعد در هوای خانه پدری، گفتم این حس قابل تغییر است. چگونه؟ نمیدانم اما می یابم جواب را
و امروز بعد از مناجات در خنکای تاریک صبح، وقتی روی تخت به درونم می اندیشیدم، جواب را یافتم. در لحظه باش. در لحظه اکنون من همه چیز عالی ست. من خوبم تو خوبی ما خوبیم و زندگی آرام. پس این همه بی تابی برای چیست؟ برای آن چه گذشت؟ برای آنچه فراموش شد وتو همچنان اصرار داری به آن فکر کنی؟
و ایمان دارم همه اینها نتیجه اشکی شدنم است؛ دیشب، وقت درد کشیدن کنار او و حمله همین فکرها و حسهای تلخ و یک دنیا تردید برای داشتن آنچه همه عمر به جز این روزها از ته دل آرزویش را داشتم؛ وقت شکستن دلم از سنگینی بار گناهانم و دست به دامان یگانه بخشنده عالم و بانوی پاکیها شدن.
بهارم مبارک
بهارت مبارک
بهارمان مبارک
بهارتان مبارک
- سه شنبه ۱۷ فروردين ۹۵