صبح با حس ناخوشایندی چشم باز کردم. گشتم به دنبال دلیل. پیدا نشد. حدس زدم خواب وقت صبح باشد اما انگار نبود. بین روز کم کم حالم خوش شد. حس آن خرید پر سود دیروز و دیدن نتیجه آن حالم را خوش تر کرد.
حس دیدن خریدهای پر عشق لبخندی پهن بر لبانم کاشت. خوب بودم. خواستم بنویسم از حال خوش ام. فرصت نشد.
حالا اما میان جزوه ها و انبوه ننوشته ها غرق شدم و هوا که به عصر گرم رسید حال مرا منقلب کرده. بدون آنکه بخواهم بر من غلبه کرده حس تلخی که قبل تر گفتم. من از دیروز در لحظه حال زندگی کردم. از همان دیروز صبح که جواب را یافتم. کنترل خوبی بود. اما نمیدانم چه شد که بی خبر حس های بد آمد با آنکه باز هم در حال بودم و در تلاش
پچ پچ:+ حس مطب دکتر و آمادگاه
+ حس روزهای تلخ
+ حس عصرهای کسل کننده تابستان
+ استرس شدید آماده نبودن برای فردا
+ پشیمانم از انجام ندادن بعضی کارها در تعطیلات که اگر چنین کرده بودم امروز اینطور آشفته نبودم
+ سردرگمم بین این همه احساس ناکجاآبادی درون
+ درستش میکنم. خیلی زود. همین امروز. تا یک ساعت دیگر
+ کاش هنوز زود تاریک میشد. انگار بیشتر کار میکردم
- سه شنبه ۱۷ فروردين ۹۵