پچ پچ

زنده باد خودم

دلم یک غیرمنتظره آسمانی می‌خواهد

معمولا اوج حس خوب و انرژی‌ام صبح‌هاست. از ظهر که می‌گذرد کم کم رو به افول میگذارد و بعد از ظهر کلا  تخلیه می‌شود. مثل امروز که صبح از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم و از انرژی ام به همه آنها که دوست دارم بدهم و از ساعت 2 در پایین ترین سطح انرژی به حیات ادامه میدهم. اینها را که در نظر نگیریم؛ اینکه بخواهی کاری انجام دهی که به ثمر رسیدنش صبوری میخواهد و زمان اما تو در هر لحظه بهش فکر کنی؛ آنقدر طاقت فرسا می‌شود که قاعدتا انرژی زیادی از دست میدهی. و گاهی سعی میکنی به آن مسئله فکر نکنی ولی با کوچکترین نشانه و علامتی ربطش بدهی به آنچه که برایش صبر نداری. راستش همیشه زندگی اینطور بوده ام.  همیشه دوست داشتم حواسم نباشد و یکهو ببینم بدست آمده آنچه که در دلم تمنا میکردم. اما همیشه حواسم بوده است. زیادی حواسم بوده است.

+به طرز عجیبی از هفته قبل به این طرف در تنم احساس رخوت دارم و خستگی

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را ... از گفته ناخوب نگه دار زبان را

نشانه‌ای که می‎خواستم رسید. خیلی زودتر از اینکه فکرش را بکنم. او توهین کرد و من در شأن خودم صحبت کردم. او زشت حرف زد و من با همه دلخوری و عصبانیتم کاملا محترمانه خداحافظی کردم. بعدش نیر که فهمید؛ گفت: "در خودت بگرد و ببین چه چیزی در درون توست که با همه آنچه داری به دنبال روابطی می‌روی که ریجکت می‌شوی" و حالا این سوال بزرگ خودشناسیِ من از خودم است. قطعا خیلی زود جواب را خواهم یافت.

امروز آن‌فالواش نکردم. کلا بلاک‌اش کردم و تمام کانتکت‌های مربوطه‌اش را برای همیشه از گوشی و ذهن و دلم پاک کردم. و این از منی که می‌شناسم؛ نشانگر جسارتی بزرگ است. مدام مرور می‌کنم تمام دیروز و امروز را؛ و لبریز خوشی می‌شوم از او که رفت و از من که محترمانه رفتار کردم و از حضور انسان‌های با بسیار محترمی که دورم را احاطه کرده‌اند و از درسی که گرفتم که هر کسی لایق دوستی و توجه نیست؛ مخصوصا اویی که ادبیاتی نامحترم برای ارتباطاتش استفاده می‌کند.

+ بی نهایت خوشحالم. یک انرژی منفی برای همیشه از زندگی‌ام حذف شد.

حسن نیت

تلفن زنگ می‌خورد و من با خودم می‌گویم لابد دوستجانک است. اما فقط خدا می‌داند که چقدر دلم می‌خواهد او باشد و من فقط حالش را بپرسم و از خودمان بگویم و او بفهمد من فقط دلم تنگ شده بوده نه بر اساس شناخت من از او؛ فکر کند قصد سرکشی در زندگی اش را داشته‌ام.

+او یک دوست خیلی قدیمی است

ماموریت آدمها در زندگی ما؟!

بعد از 5 سال فاصله افتادن بین‌مان که سر جمع 3، 4 بار در دو سال گذشته به دور از کدورتها حرف زدیم و حس کردم دلم شسته شده از تلخی‌های به وجود آمده، یک سالی است که به ندرت خبری داشتم از او حالا دوباره در اینستا پیدایش کردم. حسم می‌گوید سرد و بی تفاوت است و کدورتها برای تو رفع شده نه او اما دلم تنگ شده. هنوز نفهمیدم ماموریتش در زندگی من تمام شده؟ اگر تمام شده این اصرار دل من برای پیدا کردن و جویای احوال شدنش برای چیست؟ نشانه ای خواسته ام از خدا که یا از این اصرار برهاندم یا دلش را صاف کند و اگر صاف کرد دوستی را هم صاف کند. مثل قدیم مثل 18 سال پیش

+ در قلبم آشوبی است تا جواب پیامم را بدهد. گویی عشقی است که بعد از سالها دوباره پیدایش کردم. اسم این احساس را نمیدانم. دلنگرانی؟ استرس؟ هیجان. هر چه که هست دوست دارم زودتر تمام شود. یا میماند و باز میخندیم یا میرود و من باز میخندم زندگی را

تازه شدم

رفتم

دیدم

لبخند زدم

قهقه زدم

ته دلم غنج رفت

دلتنگ شدم

تازه شدم

و دوباره آمده‌ام خانه و مرور می‌کنم تمام هفته گذشته را

مهارِ سختش کن

عجیب دامن گیرم شده است این مهار لعنتی و اجازه نمیدهد ساده ترین کارهایم را به موقع و با آرامش انجام دهم. کارهایی که نیم ساعت هم شاید زمان نبرد را چنان غول آسا مجسم میکند که پا نشده مینشاند مرا


+ به طرز فجیعی بداخلاق و غرغرو شده ام

خواستنی، پرحرف

وقتی حتی پدربزرگ هم می‎گوید "میم" به خاطر پسرش این وصلت را کرده است؛ با خودت میگویی خاطرخواهی بزرگی پشت این وصلت بوده؟ به همراه زور و اجبار؟! گاهی بعضی اتفاقات عجیب سوال برانگیز اند

پچ پچ:

1 + آدم وقتی بچه دار می‎شود. وقتی نیمی از قلبش بیرون از تن‎اش می‎تپد؛ به خاطر این نیمه خارج از تن به چه کارهایی مجبور می‌شود تن بدهد.
2 + برای نوشتن، خودم را آزاد گذاشته‌ام تا اینجا برسد به بلوغی که باید و برسم یه آن چیزی که به قصدش شروع کرده ام نوشتن را

برق چشم‎هایش

چشمانش چه برقی می‌زند وقتی تلاش می‌کنم آذری گام بردارم و صورتش دشت شادی می‎شود وقتی آهنگ‎های آذری دانلود می‏‎کنم و با شوق برایش پلی می‌کنم. زندگی یعنی همین دلخوشی‌های کوچک و شیرین که همه وجود آدم را به وجد در می‌آورد و قند در دلش آب می‎کند

پچ پچ:
 1+ این هم آهنگی که این روزها زیاد پلی میکنم
2 + شادی این پست را نگه داشته بودم برای صدمین پست پچ پچ

ظهر پنجشنبه 14 مرداد

تقویم

تقویم را در دست میگیرم و دنبال تعطیلی‎ها می‌گردم و چه تعطیلی‌هایی که وسط هفته‎‌اند و به کار دل من نمی‌آیند و در تنهایی هدر خواهند شد.

در دلم چیزی فرو ریخته است

یک هفته است که آدم سابق نیستم. حواله اش کردم به هورمونها، به دلتنگی، به سختی های تنها بودن. اما اتفاقی فرای اینها افتاده است که هیچ چیز خوشحالش نمیکند؛ دل نازکم را که با هر چیز کوچکی غرق شادی میشد. حالا قرار است بعد از نزدیک 3 ماه اتفاقی که منتظرش بودم بیفتد اما تمام هیجانش اطلاع دادن با ماه بود و خودش در وجودم گوشه ای کز کرده و میگوید حال من خوب نیست. این اتفاق هرچند شیرین هم باز تمام میشود و دوباره تا مدتها تنها میشوم.


۱ ۲
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan