این بار که رفتید دیگر فقط بغض نبود. دیگر بخشی از وجودم نبود که بردید. این بار همه وجودم را با خودتان بردید و من سرگشته و حیران چون اسپند روی آتش بالا و پایین پریدم از درد این هجران؛ اما شما رفته بودید. و نبود دستی نوازشگر و نگاهی محبتگر. این بار مثل دفعات قبل یک بارش کوتاه و آغوش امن دوستجانک نبود. این بار بارشی بود چون سیل و جنونی بود چون طوفان اما از آغوش امن خبری نبود. به یک باره تنها مَردُم بودند که مهم شده بودند و وجود در هم شکسته من اهمیت نداشت. این بار نابود شدم. همه جا پر از خون شد. نفسم تا قطع شدن رفت. انگشتهایم کبود شد و تنم دردناک. دوستجانک اشک شد و این بار منی که کسی دست نوازش بر سرم نکشید و آرامم نداد؛ آغوش شدم اشکهای غم و اندوهش را. اشکهای عجز و ناتوانی اش را و وجود رنجورش را.این بار بی پناه تر از همیشه بودم و بی تاب تر. این بار بعد از پنج روز هنوز آرام ندارم. دلم یک سره غم است و چشمانم یک سره اشک.
خدا به خیر کند عاقبتمان را
- چهارشنبه ۱۳ مرداد ۹۵