پچ پچ

زنده باد خودم

خونه

می‎گفتند مدتی که بگذرد همه چیز عادی می‎شود و روزمره‌ها تکرار می‎شود. حالا چند ماه گذشته و هیچ چیز برای من عادی نشده. همه چیز به همان اندازه شروع، هیجان انگیز و دلچسب است. همه چیز تازه و جدید است. به هر نقطه که نگاه میکنم انگار اولین نگاه است و به هر کاری دست میزنم انگار اولین بار است. به هر مالکیتی که فکر میکنم انگار همین حالا اتفاق افتاده و هر احساسی که دارم انگار همین لحظه جان گرفته. آنقدر این حس ماندن در نقطه شروع لذت بخش است که با یک دنیا عوضش نمیکنم. اینجا آرام ترین نقطه دنیاست


جشن حس‎های قشنگ

یک ظرف پسته گذاشته ام کنار دستم و با آرامشی چون آرامش یک نوزاد، همراه با کمی بغض و دلتنگی؛ هم می‎خوانم هم می‎خورم. قبلترها نمیدانستم که میشود خوبِ خوب بود و بغض و دلتنگی هم داشت. فکر میکردم یا بغض داری و دلتنگی یا خوبِ خوبی و شادی. این نشانه خوبی است که همه این حسها را همزمان زندگی میکنم. تنها که باشم دوست ندارم پسته بوداده را کلاس‎وار با دست باز کنم. باید نمکش را در دهنم حس کنم. با خودم که رودروایسی ندارم! و لذت می‌برم خوردنش را. می‌خوانم، می‎خورم و فکر می‎کنم. به این چند روز، به امروز، به فردا، به فاصله ها، به عملکردم، به زندگی. پُرم از عشق و همین عشق دلتنگ‎ام کرده است تا بی نهایت.
زیر و رو می‎کنم این همه لطافت و تلالو زندگی را و می‎رسم به همان دو روز سختِ گذشته. دو روزی که برنامه ها جای نفس کشیدن برایم نگذاشته بود. دو روزی که فقط دویدم و حتی خواب هم به نصف رسید. دو روزی که یکی از بزرگترین پیروزیهای دنیای من بود. مدتها بود برای رسیدن به اهدافم اینطور با انگیزه و با اراده گام بر نداشته بودم. طعم شوری پسته آنقدر لذتبخش است که حتی یک دانه‎اش میتواند خستگی تمام این چند روز را از تنم خارج کند؛ حالا اگر همراه شود با حس پیروزی ببین چه می‎کند.مزه مزه‌اش می‎کنم و به همراهش شیرینی موفقیت این چند روز را فرو میدهم و با وجود شوری‎اش کامم شیرین می‎شود. کمی بعد، تمام  طراوت این حس  را نفس میکشم و می‎بندم چشمانم را تا یکبار هم با چشم بسته این پیروزی را جشن بگیرم

امروز اینحا و همین لحظه هدیه این موفقیت بزرگ است

اولین مهمانی خاص

با شروع به کار  و پیش بردن لیست اولویتهای امروز خشم‎ام کاملا از بین رفت. الان فقط کمی قلبم تحت فشاره بابت کارهای باقیمانده.از لیست بلند بالا 9 اولویت اول به خوبی و با زمانی بیشتر از زمان پیش بینی شده انجام شد. هم خوبم از انجامشان هم نگرانم از کم آوردن زمان برای انجام بقیه. فردا برای اولین بار مهمان دارم. نه که تا الان مهمان نداشته‌ام. این بار مهمانها غیر از خانواده‎مان هستند و رودروایسی دار و من بدون پشتوانه و فقط با تکیه به خودم باید پذیرایی کنم.


پچ پچ :

این جایزه 9 اولویت اول بود

گر ز کِبـر و خشم بیزاری برو کُنجی بخسب

صبح شده. بهترم. برخلاف روزهای گذشته به طرز عجیبی گرسنه‌ام. لیست بلند بالای کارهای امروز 23 ردیف دارد و جمعا 11ساعت طول می‌کشد. برای اولین کار 30 دقیقه زمان داده بودم و به طرز حیرت انگیزی در این 30 دقیقه کارهای دیگری هم انجام دادم.
بداخلاق شده‎ام. از همان دیشب که دوستجانک عصبانی شد. نه که داد بزند یا کاری بکند؛ فقط قیافه عصبانی و نگاه و انرژی منفی‎اش کافیست که دیگر خوش اخلاق نباشی. حتی اگر این وضعیت نیم ساعت طول کشیده باشد. سحرها معمولا آنقدر بی انرژی و خوابالودم که نه مثبتم نه منفی. اما وقتی با عشق همه چیز را سریع آماده می‎کنی که دیر نشود و تازه باید با دلِ امن منتظر بمانی که موبایل بازی تمام شود؛ می‎شوی الانِ من که یکهو دوباره عصبانی می‌شود. نه عصبانی نه؛ خشمگین. خشمی که نمیدانم سر منشاء‎اش چیست؟

در آرزوی فردا

حیرون و سرگردون از این صفخه به اون صفحه میرم

دوست دارم بدون اینکه لازم باشه جمع و جور کنم بخوابم. فقط بخوابم. تا صبح شه و باز همه چیز خوب و تازه بشه

جنگ درونی

اولش همه چیز خوب بود. سحر بیدار ماندم خورده کاریها را انجام دادم تا بعد از خواب کارهای اساسی را انجام دهم. بیدار که شدم قصد کردم تا هوا خنک است کارهای بانکی که عقب انداخته بودم و چند خورده خرید انجام دهم اما اول کاری را که آن را هم چند روز بود عقب می انداختم انجام دادم(مربوط به زیبایی). با معطلی هایم برای پیدا کردن مارک یک کرم آبرسان که آخذ پیدا هم نکردم؛ 12 بود که سوار تاکسی شدم. کار بانکی که تمام شد 1:30 شده بود و از همانجا سرزنش ها شروع شد؛ حالا که بعد از این همه مدت و به زور از خانه کشاندمت بیرون اینقدر دیر آمدی که مجال بیخیال گشتن و لذت بردن نداری؛ زبان روزه کله ظهر زدی بیرون؛ کارهای اساسی را گذاشتی چسبیدی به فرعیات؛ و قص علی هذا. سعی کردم آرام باشم. خودم را با عجله به مغازه لوازم قنادی رساندم اما سرزنش ها و غر زدن ها از آنجا که مغازه بسته بود؛ شدت گرفت. از بیراهه تاکسی نبود. پیاده تا خیابان مقصد و باعجله قدم برداشتم. یک مغازه قنادی در خیابان "الف" دیده بودم. باید خودم را زودتر به آنجا میرساندم وگرنه عصر دوباره باید شال و کلاه کرد. رسیدن به مغازه باز؛ آبی بود بر آتش انواع و اقسام سرزنش ها.

با خوشحالی اما خسته وارد خانه شدم و با یادآوری کار اساسی که مانده بود با استرس خوابیدم. یک ساعت خواب با نگرانی حس آرامش ندارد اما از هیچی بهتر است. آشپزی، آرایشگاه، خریدهای خوراکی، جمع و چور کردن خوراکی ها و دوباره شروع سرزنش ها. حالم خراب است. اصلا له ام. حتی ماه هم فرصت حرف زدن با منِ در به داغون را نداشت. حتی دوستجانک هم امشب حال مرا خراب‎تر کرد. از وقتی رسید عصبانی با من حرف زد

همه یا مهمانند یا مهمان دارند و فقط من تک و تنها اینجا دارم بال بال میزنم که کسی کمک کند بهتر شوم. که کس دلداری ام بدهد و بگوید باور کن که تو هم خوبی. باور کن که کارهای امروز هم ضروی بودند و مهم. باور کن که آنقدرها هم بی عُرضه نیستی. باور کن که همه آدمها عالی نیستن. باور کن که لازم نیست ایده آل باشی. باور کن که سخت میگری. بیخیال. راحت باش


پچ پچ:

+ دوباره بعضی حساسیت ها عود کرده و از شدتشان دچار اضطراب شدید شده ام. از سحر. میخواهم برشان غلبه کنم و همین حالم را بدتر کرده.

+ چقدر احساس تنهایی میکنم و خسته ام

+ کاش من هم فرز بودم

+ انجامِ آن همه عقب افتاده در دو روز یعنی کولاک اما کجاست منی که به جای سرزنش نوازشت کند؟


خوشبختی مطلق

همه چیز عالی پیش رفت. اولویتهای بالای لیست انجام شد. بیشتر از 4 ساعت در آشپزخانه بودم. عالی بود. کاری را که از قبل عید میخواستم انجام دهم با همان سبدهای هدیه به انجام رساندم. کشوها و دوتا از کابیت‎ها نظم گرفتند جایم باز شد و حالا دیگر ته فکرم نگران و ناشکر نیستم از کم جایی و سعی میکنم روح آقای کم‎فروش کابینتی را مورد مرحمت قرار ندهم. حالم به غایت خوب است. مدتها بود به خاطر استرس کاری در توانم نبود اینطور بی وقفه فعالیت کنم مگر از سر اجبار.


پچ پج:

+روز عالی بود اما مثل همه هفته دوتا کار غورباغه‎ای ماند که ماند

+ جواب معتبر نبود. احتمالا سرِ کاریمیک

کمر همت

امروز اما متفاوت است از دیروز. خوبم. خوبِ خوب. زمان هست برای انجام خیلی از کارها، انرژی و انگیزه هم. جایزه های کوچکی هم پیشاپیش به خودم هدیه داده‌ام. دوتا سبد و سه تا کاور. و خدا میداند برای همین چند تکه کوچک تا چه اندازه خوشحال و پُر‌انرژی‎ام.
عادت خرداد را خوشم آمد اما یک روز هم عمل نکردم. از امروز اول لیست می‌کنم کارهایم را. اولویت بندی می‌کنم تک تکشان را و محکم و با اراده حرکت خواهم کرد. به خودم قول میدهم. آنوقت عصر یا فردا همین جا نتیجه را اعلام خواهم کرد که چقدر به هدفم پایبند بودم و تا چند درصد پیش رفتم.
قرار است کتاب خواندن را دوباره شروع کنم حتی اگر روزی یک صفحه. کانالها را در جهت نیل به همین هدف منهدم کردم. و قرآن که از اول ماه رمضان هر روز قولش را میدهم بی عمل. حتی اگر شده روزی پنج آیه.

پچ پچ:
+ اول باید کتاب قورباغه را یک بار دیگر بخوانم. با دقت و نکته برداری

هنوز یاد نگرفتم مهربانی با خودم را

اراده کردم و پاشدم. کمی نوشتم. کمی ذکر گفتم و دستمال دست گرفتم برای گردگیری. به میز مبلها که میرسم با خودم میگویم هیچوقت این مبل فروش را به کسی معرفی نمیکنم که نخریده ترک خورد و بُرد که درست کند زد رنگش را خراب کرد. بعد به جهنمی میگویم و رد میشوم. میرسم به میز ناهار و پولهای روی میز. یادم به جیکو میفتد که میخواست برود دکتر و پول لازم بود. پیام میدهم که خوابی؟ و چشمم میفتد به اینجا. مینشینم. میگویم بنویس. دلم ناآرام نیست ولی آرام هم نیست. حکایت همان قلب فشرده است.

هوا خوب است. صدای جیک جیک پرنده ها باید لذت بخش باشد اما ذهن من بد درگیر است. صدای مبهمی از دعوای زن و شوهری می آید و صدای عبور ماشین. باز هم فکر میکنم همسایه طبقه پایین است. نمیدانم تنبلی نمیگذارد کار کنم یا داستان چیز دیگریست. دلم میخواهد کسی بنشیند ور دلم و من حرف بزنم مثل آن وقتها که ماه بود و من حرف میزدم و حرف میزدم. مثل آنوقت ها که خواهرک بود و غر میزدم و او میگفت با خودت مهربان باش.

مهربان باش با خودت. چقدر قشنگ و لطیف است اما من هیچوقت یادش نگرفتم. حتی الان که پُرم از انگیزه و زندگی اگرچه کمی به هم ریخته. از دیگران که بپرسی بارزترین خصوصیت مثبت من را همین مهربانی میدانند اما درد بزرگیست که این برای دیگران است نه خودم

کنجکاوی‌های خرکی

چشمهایم را که باز میکردم همانطور با چشم نیمه باز گوشی به دست از این پیج به اون پیچ از این خبر به اون خبر میر‎فتم. از بین اینها اخبار حوادث را بیشتر میخواندم. مخصوصا آنها که مرده بودند. میخواندم و میخواندم تا میترسیدم. حالم بد میشد و روز با همین حس های به غایت خوب (0-0)، فکر ترسیده و تنی بی رمق شروع میشد. روزی قرار گذاشتم با خودم که فقط اخبارهای خوب و انرژی زا را بخوانم اما نمیدانم چه شد که از بین آن همه لینک خوب به جایی رسید که پیج پر بود از اسامی هنرمندانی که در سن کم و یهویی در اثر ایست قلبی، سکته قلبی، تصادف و ... مرده بودند. هی خواندم و هی ترسیدم و هی فردا را تصور کردم با جنازه ام بر دست عزیزانم و الی آخر.

راستش مدتی است شدید ذهنم درگیر این موضوع شده است.نمیدانم چرا هر صدایبلندی که از دور برسد ذهن من فکر میکند یا دعواست یا کسی مرده و صدای زجه است. هر خبر مرگی که میرسد به شدت کنجکاوم از جزییاتش آگاه شوم.اصلا من خودآزاری شدید دارم که باید اینجور مطالب را بخوانم و هی خودم را بترسانم که آدم از چند دقیقه دیگرش خبر ندارد شاید تا یک ساعت آینده تو هم مرده باشی.

دنبال ریشه ام. ریشه این همه کنجکاوی بد.


پچ پچ:

+ جمعه هم زندگی پنج زن غسال را خواندم و مُردم از ترس و جرات نداشتم به هیچ کس بگویم چه غلطی کرده ام. میدانستم که سرزنشم خواهند کرد.

+ در راستای حذف پروسه بی ارزش نت گردی در کانالها و گرودی؛ دیروز همه کانالها و گروههایی که می‎شد را حذف کردم. چند گروه دیگر هست که آنها جهت عدم بی احترامی به فامیل (به زعم دوستجانک) مانده اند اما معمولا نخوانده میمانند

+ بالاخره نوشتم. یعد از چند هفته


۱ ۲
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan