گاهی چقدر از خودت دور می شوی. حس میکنی
خوبی. البته که خوبی اما فقط از یک بعد. از این بعد که زندگی را دوست داری.
انگیزه داری برای بودنت و یک جورایی احساس شادی داری چون حس زندگی در تو
موج میزند اما این فقط یک بعد از درون توست. با وجود این همه حس خوب؛ گاهی
قلبت مچاله شده. نه که از کسی دلگیر باشد یا شکسته باشد اما انگار کسی آن
را محکم در مشت گرفته و فشار میدهد. روزها به همین منوال میگذرد. با خودت
فکر میکنی خوبی. کارهایی را انجام میدهی و کارهایی هم هست که چون یک غول
در برابرت خودنمایی میکنند و فرار میکنی از انجام دادنشان. اینها را اما
نمیدانی. فقط میگویی چرا انجام نمیشوند؟ در همین اثنا با خودت کلنجار میروی
که چرا همیشه وقت کم می آورم؟ چرا همیشه یک سری از کارهایم میماند و انجام
دادنشان برابر جان دادن است و بالاخره روزی جان میدهی و انجام میشوند.
یک
روز بالاخره برآشفته میشوی که این چه وضع زندگیست؟ بطور نامحسوسی اعمال
روزانه ات را بررسی میکنی. آنقدر نامحسوس که خیلی کلی به روزت میپردازی تا
به خیال خودت منِ درون ناراحت نشود. هر روز بهانه ای داری برای انجام نشدن
و عقب ماندن. واقعیت اینست که این هم بعد دیگری از توست که زیر آواری که
نمیدانی چیست مدفون شده است. سنگینی این آوار به اندازه ایست که خودت هم
باور نکرده ای که چیزی هست و همه را با بهانه بی انرژی بودم یا زمانم کم
است ماست مالی میکنی. در واقع از برآشفتگی ات هم کاری ساخته نیست.
پچ پچ:
+ خواستم بنویسم شارژ لپ تاپ تمام شد. به فال نیک گرفتم که الان وقت انجام فریضه است. فریضه انجام شد. آمدم و حالا بیان بازی در میآورد و من با این حس نیاز به نوشتن در درون حرص میخورم
- دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵