پچ پچ

زنده باد خودم

صبرم تمام شده است

زندگی‌ام به خاطر سهل انگاری دیگران مختل شده. صبح تا شب پای لپ‌تاپ نشسته ام دریغ از اینکه یک خط از ترجمه ام پیش برود. خدایا صدایم را داری؟ پنج روز گذشته. نگذار کار به هفته بعد برسد. مشکل را چه آدمهایت پی گیری کنند چه نکنند حل کن

پچ پچ:
+ گاهی چقدر دلخوری از همه آنهایی که نزدیکترین‌هایت هستند و حس می‌کنی دورترینند و نمی‌فهمند در چه جایی گیر افتادی.و انتظار داری کم صبری تو را درک کنند و همه کارشان را زمین بگذارند و مشکل‌ات را حل کنند.
+ آدم پر توقعی نیستم این یک فقره کاملا فرق دارد.

در دلم چیزی فرو ریخته است

یک هفته است که آدم سابق نیستم. حواله اش کردم به هورمونها، به دلتنگی، به سختی های تنها بودن. اما اتفاقی فرای اینها افتاده است که هیچ چیز خوشحالش نمیکند؛ دل نازکم را که با هر چیز کوچکی غرق شادی میشد. حالا قرار است بعد از نزدیک 3 ماه اتفاقی که منتظرش بودم بیفتد اما تمام هیجانش اطلاع دادن با ماه بود و خودش در وجودم گوشه ای کز کرده و میگوید حال من خوب نیست. این اتفاق هرچند شیرین هم باز تمام میشود و دوباره تا مدتها تنها میشوم.


بی پناه

دفعه‎ی قبل، پیش از رفتن در آغوش تک تک تان بغض شدم و در بغل محکم ترین مرد دنیا اشک شدم. دفعه ی قبل که رفتید دلم بیشتر از دفعات قبل شکست. چه که مرا در شهر آفتاب دراندشت تک و تنها، چشم گردان پی خودتان گذاشتید و رفتید. دلداری دادم دلم را که موقت است. که دوباره تازه میشود؛ دیدارها. که دوباره و دوباره تکرار خواهد شد، این دیدن ها و جدا شدنها . صبور باش و عادت کن. تکرار خواهد شد. تکرار خواهد شد. دلم را به حرف گرفتم. برایش کتاب خریدم و سرگرمش کردم تا فراموش کند تلخی دوری را.
این بار که رفتید دیگر فقط بغض نبود. دیگر بخشی از وجودم نبود که بردید. این بار همه وجودم را با خودتان بردید و من سرگشته و حیران چون اسپند روی آتش بالا و پایین پریدم از درد این هجران؛ اما شما رفته بودید. و نبود دستی نوازشگر و نگاهی محبتگر. این بار مثل دفعات قبل یک بارش کوتاه و آغوش امن دوستجانک نبود. این بار بارشی بود چون سیل و جنونی بود چون طوفان اما از آغوش امن خبری نبود. به یک باره تنها مَردُم بودند که مهم شده بودند و وجود در هم شکسته من اهمیت نداشت. این بار نابود شدم. همه جا پر از خون شد. نفسم تا قطع شدن رفت. انگشتهایم کبود شد و تنم دردناک. دوستجانک اشک شد و این بار منی که کسی دست نوازش بر سرم نکشید و آرامم نداد؛ آغوش شدم اشکهای غم و اندوهش را. اشکهای عجز و ناتوانی اش را و وجود رنجورش را.این بار بی پناه تر از همیشه بودم و بی تاب تر. این بار بعد از پنج روز هنوز آرام ندارم. دلم یک سره غم است و چشمانم یک سره اشک.
خدا به خیر کند عاقبتمان را

رویایی در دوردست

همیشه یک رویا بوده اینکه ناراحت باشم اما در ظاهر شاد باشم. در درون عصبانی باشم و در ظاهر صبورنشان بدهم. اینکه درونم غوغایی برپا باشد اما در ظاهر صبور باشم. هیچوقت نفهمیدم آدمها چطور این کار رو میکنند

حواسی پرت‎تر از پرت

خریدها را جلوی در گذاشتم روی زمین. در را باز کردم. خریدها را آوردم داخل. کفشهایم را برداشتم و با خیال راحت از اینکه بالاخره خرید لازم را انجام داده ام بقیه روز را گذراندم. اگرچه که با این خرید، تازه کارم شروع شده بود.
مشغول آشپزی بودم که در باز شد و تنم تب کرد. سرم سوخت. قلبم لرزید و لبریز اضطراب شدم. چطور تا این حد حواس پرت شده‎ام که کلید را توی در جا گذاشته‎ام. و از وقتی فهمیده‎ام سرزنش رهایم نمی‎کند و چیزی مثل خوره به جانم افتاده که قفل را عوض کن. خدااای من چه کنم. با دوستجانک حرف میزنم. افکارم را می‎گویم. می‎گویم قفل را عوض کنیم. همچنان عصبانی است و می‎گوید صبح تا شب جان بکنیم و هر چند وقت یک بار برای تعویض قفل هزینه کنیم؟ اینقدر درگیر تمیزی کثیفی هستی که موضوع اصلی را فراموش کردی
حق با اوست این دومین بار است که این اتفاق می افتد و من نمی‎فهمم چرا. تمام سالهای عمرم هرگز کلید را توی در جا نگذاشته بودم. حالا مرا چه شده؟!


پچ پچ:
+ در این شب عزیز هر که مرا خواند التماس دعا دارم زیاد

تکلیف نامعلوم

به نظر می‌رسد دارم در جهتی خلاف اهداف تعیین شده اولیه پچ پچ حرکت میکنم. قرار بود اینجا فقط از آنچه که باعث خودشناسی‎ام میشود بنویسم. قرار بود روزانه نویسی نباشد. قرار بود اینجا ....
راستش هیچ‌وقت تکلیفم با یک سری از چیزها در زندگی روشن نشد و قطعا وبلاگ‌نویسی یکی از آنهاست. یک روز مطلبی را با ذوق و شوق می‌نوشتم و فردا پشیمان می‌شدم. یک روز وبلاگهای متفاوت ساختم با اهداف متفاوت. یک روز همه شان را پاک کردم. یک روز دوباره هوس کردم. نوشتم؛ کسی مرا خواند که نمی‎شناختم اما خوشم نیامد. باز هم تعطیل کردم. این بار اما هم دلم می‌خواهد از همه چیز بنویسم. هم اینها را در دو سوی متفاوت می‌دانم.
مشغله بزرگ این روزه‌ام همین تصمیم گیری است. انگار که اینجا مجله‎ایست پُر تیراژ که آدمهای زیادی میخوانند و من اینگونه بر سر دوراهی مانده ام. این یا آن. گاهی به این همه خود درگیری‎ام برای مسائلی اینچنین پیش پا افتاده هم می‎خندم؛ هم در مغزم پر از آشفتگی می‎شود که تصمیم نهایی‎ات چیست؟لطفا تکلیفت را با خودت روشن کن. و معمولا این تکلیف روشن نمی‎شود.
"آیین زندگی" دیل کارنگی را می‌خوانم. "زندگی شادمانه" آلبرت الیس را در برنامه دارم و حالِ خوبِ دکتر بابایی‎زاد را از فردا مصمم‎گونه دنبال خواهم کرد. باید معلوم شود این تکلیف نامعلوم!!!

پچ پچ:
+ سرم درد میکند
+ امروز نه از برنامه ریزی خبری بود نه از کار خیلی مفید. تازه یادم آمده که ایراد کجاست. قورباغه نیمه کاره مانده و دلیلش عدم علاقه من به خواند ebook است و کتاب کاغذی قشنگم در دسترس نیست.

جنگ درونی

اولش همه چیز خوب بود. سحر بیدار ماندم خورده کاریها را انجام دادم تا بعد از خواب کارهای اساسی را انجام دهم. بیدار که شدم قصد کردم تا هوا خنک است کارهای بانکی که عقب انداخته بودم و چند خورده خرید انجام دهم اما اول کاری را که آن را هم چند روز بود عقب می انداختم انجام دادم(مربوط به زیبایی). با معطلی هایم برای پیدا کردن مارک یک کرم آبرسان که آخذ پیدا هم نکردم؛ 12 بود که سوار تاکسی شدم. کار بانکی که تمام شد 1:30 شده بود و از همانجا سرزنش ها شروع شد؛ حالا که بعد از این همه مدت و به زور از خانه کشاندمت بیرون اینقدر دیر آمدی که مجال بیخیال گشتن و لذت بردن نداری؛ زبان روزه کله ظهر زدی بیرون؛ کارهای اساسی را گذاشتی چسبیدی به فرعیات؛ و قص علی هذا. سعی کردم آرام باشم. خودم را با عجله به مغازه لوازم قنادی رساندم اما سرزنش ها و غر زدن ها از آنجا که مغازه بسته بود؛ شدت گرفت. از بیراهه تاکسی نبود. پیاده تا خیابان مقصد و باعجله قدم برداشتم. یک مغازه قنادی در خیابان "الف" دیده بودم. باید خودم را زودتر به آنجا میرساندم وگرنه عصر دوباره باید شال و کلاه کرد. رسیدن به مغازه باز؛ آبی بود بر آتش انواع و اقسام سرزنش ها.

با خوشحالی اما خسته وارد خانه شدم و با یادآوری کار اساسی که مانده بود با استرس خوابیدم. یک ساعت خواب با نگرانی حس آرامش ندارد اما از هیچی بهتر است. آشپزی، آرایشگاه، خریدهای خوراکی، جمع و چور کردن خوراکی ها و دوباره شروع سرزنش ها. حالم خراب است. اصلا له ام. حتی ماه هم فرصت حرف زدن با منِ در به داغون را نداشت. حتی دوستجانک هم امشب حال مرا خراب‎تر کرد. از وقتی رسید عصبانی با من حرف زد

همه یا مهمانند یا مهمان دارند و فقط من تک و تنها اینجا دارم بال بال میزنم که کسی کمک کند بهتر شوم. که کس دلداری ام بدهد و بگوید باور کن که تو هم خوبی. باور کن که کارهای امروز هم ضروی بودند و مهم. باور کن که آنقدرها هم بی عُرضه نیستی. باور کن که همه آدمها عالی نیستن. باور کن که لازم نیست ایده آل باشی. باور کن که سخت میگری. بیخیال. راحت باش


پچ پچ:

+ دوباره بعضی حساسیت ها عود کرده و از شدتشان دچار اضطراب شدید شده ام. از سحر. میخواهم برشان غلبه کنم و همین حالم را بدتر کرده.

+ چقدر احساس تنهایی میکنم و خسته ام

+ کاش من هم فرز بودم

+ انجامِ آن همه عقب افتاده در دو روز یعنی کولاک اما کجاست منی که به جای سرزنش نوازشت کند؟


کنجکاوی‌های خرکی

چشمهایم را که باز میکردم همانطور با چشم نیمه باز گوشی به دست از این پیج به اون پیچ از این خبر به اون خبر میر‎فتم. از بین اینها اخبار حوادث را بیشتر میخواندم. مخصوصا آنها که مرده بودند. میخواندم و میخواندم تا میترسیدم. حالم بد میشد و روز با همین حس های به غایت خوب (0-0)، فکر ترسیده و تنی بی رمق شروع میشد. روزی قرار گذاشتم با خودم که فقط اخبارهای خوب و انرژی زا را بخوانم اما نمیدانم چه شد که از بین آن همه لینک خوب به جایی رسید که پیج پر بود از اسامی هنرمندانی که در سن کم و یهویی در اثر ایست قلبی، سکته قلبی، تصادف و ... مرده بودند. هی خواندم و هی ترسیدم و هی فردا را تصور کردم با جنازه ام بر دست عزیزانم و الی آخر.

راستش مدتی است شدید ذهنم درگیر این موضوع شده است.نمیدانم چرا هر صدایبلندی که از دور برسد ذهن من فکر میکند یا دعواست یا کسی مرده و صدای زجه است. هر خبر مرگی که میرسد به شدت کنجکاوم از جزییاتش آگاه شوم.اصلا من خودآزاری شدید دارم که باید اینجور مطالب را بخوانم و هی خودم را بترسانم که آدم از چند دقیقه دیگرش خبر ندارد شاید تا یک ساعت آینده تو هم مرده باشی.

دنبال ریشه ام. ریشه این همه کنجکاوی بد.


پچ پچ:

+ جمعه هم زندگی پنج زن غسال را خواندم و مُردم از ترس و جرات نداشتم به هیچ کس بگویم چه غلطی کرده ام. میدانستم که سرزنشم خواهند کرد.

+ در راستای حذف پروسه بی ارزش نت گردی در کانالها و گرودی؛ دیروز همه کانالها و گروههایی که می‎شد را حذف کردم. چند گروه دیگر هست که آنها جهت عدم بی احترامی به فامیل (به زعم دوستجانک) مانده اند اما معمولا نخوانده میمانند

+ بالاخره نوشتم. یعد از چند هفته


چهارشنبه های لعنتی

باز هم عصر شد

اون از از نوع سه شنبه

و استرس چهارشنبه منو نابود میکنه

کی میشه تموم شه این چهارشنبه های لعنتی

چرا؟

این چند ماه شاید به جز هفته اول مهر، پر بودم از حس های خوب.

حس های بد هم بودند اما ماندگاری حس های خوب خیلی بیشتر بود

حالا اما استرس آخر هفته و کلاسها یک طرف

نزدیک شدن به فصلی که بدترین و بهترین روزهای عمرم را درش تجربه کردم یک طرف دیگه


پچ پچ:

1+ حالم افتضاح خرابه.

2+ استرس درسایی که نتونم از پس شون بر بیام، 

3+ خونه تکونی که سهم من ازش فقط استرس شه (فرصت انجامش احتمالا نیست)

4+ همذات پنداری دیشب

5+ چقدر متاسفم که حتی هوا که بهاری میشه با جیک جیک اول صبح پرنده ها  ناخواسته آشفته میشم

6+ چرا همیشه تغییر هوا حس خاطرات بد رو القا میکنه و اون همه اتفاق خوب انگار که هرگز در همون ایام و روزها نیفتاده؟


زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan