اراده کردم و پاشدم. کمی نوشتم. کمی ذکر گفتم و دستمال دست گرفتم برای گردگیری. به میز مبلها که میرسم با خودم میگویم هیچوقت این مبل فروش را به کسی معرفی نمیکنم که نخریده ترک خورد و بُرد که درست کند زد رنگش را خراب کرد. بعد به جهنمی میگویم و رد میشوم. میرسم به میز ناهار و پولهای روی میز. یادم به جیکو میفتد که میخواست برود دکتر و پول لازم بود. پیام میدهم که خوابی؟ و چشمم میفتد به اینجا. مینشینم. میگویم بنویس. دلم ناآرام نیست ولی آرام هم نیست. حکایت همان قلب فشرده است.
هوا خوب است. صدای جیک جیک پرنده ها باید لذت بخش باشد اما ذهن من بد درگیر است. صدای مبهمی از دعوای زن و شوهری می آید و صدای عبور ماشین. باز هم فکر میکنم همسایه طبقه پایین است. نمیدانم تنبلی نمیگذارد کار کنم یا داستان چیز دیگریست. دلم میخواهد کسی بنشیند ور دلم و من حرف بزنم مثل آن وقتها که ماه بود و من حرف میزدم و حرف میزدم. مثل آنوقت ها که خواهرک بود و غر میزدم و او میگفت با خودت مهربان باش.
مهربان باش با خودت. چقدر قشنگ و لطیف است اما من هیچوقت یادش نگرفتم. حتی الان که پُرم از انگیزه و زندگی اگرچه کمی به هم ریخته. از دیگران که بپرسی بارزترین خصوصیت مثبت من را همین مهربانی میدانند اما درد بزرگیست که این برای دیگران است نه خودم
- دوشنبه ۲۴ خرداد ۹۵