- جمعه ۱۱ تیر ۹۵
مشغول آشپزی بودم که در باز شد و تنم تب کرد. سرم سوخت. قلبم لرزید و لبریز اضطراب شدم. چطور تا این حد حواس پرت شدهام که کلید را توی در جا گذاشتهام. و از وقتی فهمیدهام سرزنش رهایم نمیکند و چیزی مثل خوره به جانم افتاده که قفل را عوض کن. خدااای من چه کنم. با دوستجانک حرف میزنم. افکارم را میگویم. میگویم قفل را عوض کنیم. همچنان عصبانی است و میگوید صبح تا شب جان بکنیم و هر چند وقت یک بار برای تعویض قفل هزینه کنیم؟ اینقدر درگیر تمیزی کثیفی هستی که موضوع اصلی را فراموش کردی
حق با اوست این دومین بار است که این اتفاق می افتد و من نمیفهمم چرا. تمام سالهای عمرم هرگز کلید را توی در جا نگذاشته بودم. حالا مرا چه شده؟!
پچ پچ:
+ در این شب عزیز هر که مرا خواند التماس دعا دارم زیاد
- يكشنبه ۶ تیر ۹۵
راستش هیچوقت تکلیفم با یک سری از چیزها در زندگی روشن نشد و قطعا وبلاگنویسی یکی از آنهاست. یک روز مطلبی را با ذوق و شوق مینوشتم و فردا پشیمان میشدم. یک روز وبلاگهای متفاوت ساختم با اهداف متفاوت. یک روز همه شان را پاک کردم. یک روز دوباره هوس کردم. نوشتم؛ کسی مرا خواند که نمیشناختم اما خوشم نیامد. باز هم تعطیل کردم. این بار اما هم دلم میخواهد از همه چیز بنویسم. هم اینها را در دو سوی متفاوت میدانم.
مشغله بزرگ این روزهام همین تصمیم گیری است. انگار که اینجا مجلهایست پُر تیراژ که آدمهای زیادی میخوانند و من اینگونه بر سر دوراهی مانده ام. این یا آن. گاهی به این همه خود درگیریام برای مسائلی اینچنین پیش پا افتاده هم میخندم؛ هم در مغزم پر از آشفتگی میشود که تصمیم نهاییات چیست؟لطفا تکلیفت را با خودت روشن کن. و معمولا این تکلیف روشن نمیشود.
"آیین زندگی" دیل کارنگی را میخوانم. "زندگی شادمانه" آلبرت الیس را در برنامه دارم و حالِ خوبِ دکتر باباییزاد را از فردا مصممگونه دنبال خواهم کرد. باید معلوم شود این تکلیف نامعلوم!!!
پچ پچ:
+ سرم درد میکند
- شنبه ۵ تیر ۹۵
- جمعه ۴ تیر ۹۵
پچ پچ:
بد اعصابم بهم ریخته است؛ از آن همه تلاش من و از این همه کودنبازی آنها (نه فکر کنم تنبلی واژه بهتری است)
- جمعه ۴ تیر ۹۵
لیست کارهای دیروز را مرور میکنم و میبینم به جز چند مورد بقیه انجام نشدهاند. باز هم چند روز است که کارهایم را عقب میاندازم. تنها هنرم رسیدگی به امور کاری بوده و اینکه اجازه ندهم خانه بهم ریخته شود. اما لیست کارهای انجام نشدهام هر روز بلندتر میشود. هنوز نمیدانم علت این عقب افتادن را؟ تنبلی یا ...؟پَرپَر میگوید از خودت سوال کن. آنقدر بپرس تا جواب را پیدا کنی اما هنوز موفق نشدهام. با این حال لیست کارهای زیربنایی که مدتی است بنای انجامشان را دارم و حتی در لیست اولویتها هم قرارشان ندادهام را مینویسم.
لیست تقریبا تمام میشود و من غرق میشوم در رویای تحقق یافتنِ تک تک این اهداف. خوانده بودم فقط 3% الی 5% افراد اهدافشان مشخص و مدون است و همین افراد موفقیتهای بزرگی را تجربه کردهاند و میکنند. هربار اهدافم نوشته میشوند؛ تازه میفهمم چرا آن آدمهای اهدافِ مدوندار، اینطور موفقاند. نوشتن و تعیین دقیق اهداف انگیزه میدهد و جان تازه میبخشد. آن وقت است که از خودم میپرسم چرا تا حالا عقب انداختیشان؟ حالا که خوب نگاه میکنم؛ اگر هر کدام از این اهداف حاصل شود؛ زندگیام دچار تحولی زیبا و عمیق میشود و من، خودم را عاشق میشوم تا بی نهایت. قطعا تحققشان روحی تازه است که چون ورود کودکی؛ زندگی روزمره را رنگ میزند؛ شاد میکند و عشق و نفس میشود؛ والدینش را.
- پنجشنبه ۳ تیر ۹۵
زاد روزم بود و چقدر احساس تنهایی و بدبختی کردم از اینکه هیچ کس را ندارم که از ترسم و از آنچه نمیدانستم چیست؛ بگویم. ماه بود که یپرسم یا خالهاک؛ اما نمیخواستم ترسم را به آنها القا کنم. شاید هم نمیترسیدند و آرامم میکردند اما این خارج از قوانینم بود. کم مانده بود زانوهایم تا شوند و زمین بخورم از این همه احساس طرد شدگی و تنهایی. دوستهای جدید بودند اما. دوستشان دارم خیلی زیاد ولی هنوز آنقدر دلم نخواسته حرفی بزنم. بالا و پایین رفتنها با همه این افکار ادامه داشت. آنقدر گشتم تا دو نفر را انتخاب کردم؛ که هم هنوز دوستشان دارم؛ هم تجربهدار بودند. یکیشان که هنوز بعد از چند روز نگفت خَرَت به چند مَن بود که به من زنگ زدی و جواب ندادم و دیگری را چون در شرایط بحرانی بود پیامک دادم و منتظر ماندم.
تنها کسی که از ترسم خبر داشت دوستجانک بی تجربه بود. حتی یک تبریک خشک و خالی هم از صبح نگفته بود. فقط زنگ میزد و خورده فرمایشات داشت و آخر هم متهم شدم به بیدقتی و نتیجه شد عصبانی شدن و بداخلاقتر شدنم؛ آن هم در زاد روزی که برایش کلی برنامه های شخصی قشنگ داشتم و همهاش با ترس و بداخلاقی نابود شد.
بعد از 5 ساعت جواب پیامک رسید و تازه خواستم سوالم را بپرسم. 4 ساعت بعد زنگ زد اما دیگر ترس من تمام شده بود. همه چیز تمام شده بود و دیگر سوالی نبود.
- چهارشنبه ۲ تیر ۹۵
چند روزی ذهنم درگیر بود که بر من چه گذشته و آدمها بر سرم چه آوردند که حالا ترس از آدمها مرا از همه دور نگه میدارد.
مدتهاست که وقتی حالم ناخوش میشود هیچکس را ندارم برایش بگویم حالم خراب است به جز دوستجانک یک دانه ام. یکی یکی آدمهای زندگیام را مرور میکنم. ماهام که مادر است و تاب غم من را ندارد. پرپر که نه! دلش اندازه یک گنجشک است. الف؟ نه دیگر باهاش راحت نیستم ؛ شین؟ نه طفلکی خودش دل خوشی از دنیا ندارد؛ خاله خان باجی؟ نه دوست ندارم توی فامیل بچرخد. البته که راز دار است اما نگویم بهتر است؛ دوستهای جدید؟ نه نمیخواهم قضاوتم کنندو از من رانده شوند و همینگونه یکی یکی آدمها میآیند توی فکرم و با نَهای از آن بیرون میشوند و آخر من میمانم اوجان و درد دلها و گاهی اشک و آه. یک وقتهایی همه چیز بین خودمان میماند. اما یک وقتهایی غم و اندوه آنقدر کشدار میشود که دوستجانکم میرسد و سر میگذارم روی شانه اش و میگویم دلم گرفته است
و دوستجانک در حد خودش همه تلاشش را میکند که حواس من از غم پرت شود
الا ایُ حال؛ غرض از این همه پر چانگی اینست که بر حسب اتفاق برخوردم به صوتهای آقای روانشاس و این جمله که: " دیگران هر چقدر کمتر از تو بدانند تو برایشان دوست داشتنی تر هستی. اگر زیاد از تو بدانند دل زده میشوند" و تازه فهمیدم؛ با اینکه حرفش را فراموش کرده بودم؛ بعد از سه سال دقیقا شبیه جمله او رفتار میکنم.
پُر بی راه نبود که فکر میکردم دارم بزرگ میشوم. پوست میاندازم و آدم دوست داشتنی تری میشوم. دارم یاد میگیرم چطور از زندگی لذت ببرم و چطور خودم را برای دیگران عزیز کنم.
پچ پچ:
+ گاهی هم غم میآید و محاصرهات میکند. گاهی اصلا از صبح که بیدار میشوی حالت ناخوش است بیدلیل. اما همین بدحالیهای گاه و بیگاه است که شادیها را دو چندان و لذتبخش میکند.
- چهارشنبه ۲ تیر ۹۵
میگفتند مدتی که بگذرد همه چیز عادی میشود و روزمرهها تکرار میشود. حالا چند ماه گذشته و هیچ چیز برای من عادی نشده. همه چیز به همان اندازه شروع، هیجان انگیز و دلچسب است. همه چیز تازه و جدید است. به هر نقطه که نگاه میکنم انگار اولین نگاه است و به هر کاری دست میزنم انگار اولین بار است. به هر مالکیتی که فکر میکنم انگار همین حالا اتفاق افتاده و هر احساسی که دارم انگار همین لحظه جان گرفته. آنقدر این حس ماندن در نقطه شروع لذت بخش است که با یک دنیا عوضش نمیکنم. اینجا آرام ترین نقطه دنیاست
- يكشنبه ۳۰ خرداد ۹۵
یک ظرف پسته گذاشته ام کنار دستم و با آرامشی چون آرامش یک نوزاد، همراه با کمی بغض و دلتنگی؛ هم میخوانم هم میخورم. قبلترها نمیدانستم که میشود خوبِ خوب بود و بغض و دلتنگی هم داشت. فکر میکردم یا بغض داری و دلتنگی یا خوبِ خوبی و شادی. این نشانه خوبی است که همه این حسها را همزمان زندگی میکنم. تنها که باشم دوست ندارم پسته بوداده را کلاسوار با دست باز کنم. باید نمکش را در دهنم حس کنم. با خودم که رودروایسی ندارم! و لذت میبرم خوردنش را. میخوانم، میخورم و فکر میکنم. به این چند روز، به امروز، به فردا، به فاصله ها، به عملکردم، به زندگی. پُرم از عشق و همین عشق دلتنگام کرده است تا بی نهایت.
زیر و رو میکنم این همه لطافت و تلالو زندگی را و میرسم به همان دو روز سختِ گذشته. دو روزی که برنامه ها جای نفس کشیدن برایم نگذاشته بود. دو روزی که فقط دویدم و حتی خواب هم به نصف رسید. دو روزی که یکی از بزرگترین پیروزیهای دنیای من بود. مدتها بود برای رسیدن به اهدافم اینطور با انگیزه و با اراده گام بر نداشته بودم. طعم شوری پسته آنقدر لذتبخش است که حتی یک دانهاش میتواند خستگی تمام این چند روز را از تنم خارج کند؛ حالا اگر همراه شود با حس پیروزی ببین چه میکند.مزه مزهاش میکنم و به همراهش شیرینی موفقیت این چند روز را فرو میدهم و با وجود شوریاش کامم شیرین میشود. کمی بعد، تمام طراوت این حس را نفس میکشم و میبندم چشمانم را تا یکبار هم با چشم بسته این پیروزی را جشن بگیرم
امروز اینحا و همین لحظه هدیه این موفقیت بزرگ است
- شنبه ۲۹ خرداد ۹۵
گردشی در کوچه باغ راز کن
هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست
*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمیشود