پچ پچ

زنده باد خودم

ترس و درد تنهایی

با اینکه مثل همیشه بود؛ فکر می‎کردم این بار متفاوت است. دچار توهمی شده بودم با همه نخواستن‌اش. این تفاوت تا حد مرگ مرا ترساند. این بار فکر کردم حتی این مدلِ نخواستنی هم نیست. دردی دیگر است. ترسیدم؛ به اندازه همه زندگی‎ام ترسیدم که این دیگر چیست. باید از کسی می‎پرسیدم اما فرصت نبود. باید آماده می‎شدم که جا نمانم. به موقع رسیدم. از صبح که ترسیده بودم ده بار کانتکت هایم را بالا و پایین کردم تا ببینم چه کسی هست که دلم بخواهد از او بپرسم.  اسم ها را یکی یکی می‎خواندم و به احساس دلم به‎شان رجوع می‎کردم. دلم بی‌وقفه همه لیست را رد کرد. هر کدام را به بهانه ای و همه این بهانه ها قابل قبول بودند. آدمهایی که به یک باره نیست شده‌اند؛ نه که نباشند؛ نه که دعوا شده باشد؛ نه که بحثی پیش آمده باشد؛ فقط در زندگیِ من، خودشان را نیست کرده اند؛ که شاید دائمی هم نباشد؛ چطور می‎توانند مامنی باشند برای منِ ترسیده که حتی دیگر قبولشان ندارم.
زاد روزم بود و چقدر احساس تنهایی و بدبختی کردم از اینکه هیچ کس را ندارم که از ترسم و از آنچه نمی‎دانستم چیست؛ بگویم. ماه بود که یپرسم یا خاله‌اک؛ اما نمیخواستم ترسم را به آنها القا کنم. شاید هم نمی‌ترسیدند و آرامم می‌کردند اما این خارج از قوانینم بود. کم مانده بود زانوهایم تا شوند و زمین بخورم از این همه احساس طرد شدگی و تنهایی. دوستهای جدید بودند اما. دوستشان دارم خیلی زیاد ولی هنوز آنقدر دلم نخواسته حرفی بزنم. بالا و پایین رفتنها با همه این افکار ادامه داشت. آنقدر گشتم تا دو نفر را انتخاب کردم؛ که هم هنوز دوستشان دارم؛ هم تجربه‎دار بودند. یکی‎شان که هنوز بعد از چند روز نگفت خَرَت به چند مَن بود که به من زنگ زدی و جواب ندادم و دیگری را چون در شرایط بحرانی بود پیامک دادم و منتظر ماندم.
تنها کسی که از ترسم خبر داشت دوستجانک بی تجربه بود. حتی یک تبریک خشک و خالی هم از صبح نگفته بود. فقط زنگ می‌زد و خورده فرمایشات داشت و آخر هم متهم شدم به بی‌دقتی و نتیجه شد عصبانی شدن و بداخلاق‌تر شدنم؛ آن هم در زاد روزی که برایش کلی برنامه های شخصی قشنگ داشتم و همه‎اش با ترس و بداخلاقی نابود شد.
بعد از 5 ساعت جواب پیامک رسید و تازه خواستم سوالم را بپرسم. 4 ساعت بعد زنگ زد اما دیگر ترس من تمام شده بود. همه چیز تمام شده بود و دیگر سوالی نبود.
تولدت مبارک :)
اکثر وقتها همینه... تا یکی به آدم زنگ می زنه اینقدر دیر شده که دیگه آدم غمش رو فراموش کرده...
ممنون سیف تل جان
کاش فقط غم بود.
باید عادت کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan