با اینکه مثل همیشه بود؛ فکر میکردم این بار متفاوت است. دچار توهمی شده بودم با همه نخواستناش. این تفاوت تا حد مرگ مرا ترساند. این بار فکر کردم حتی این مدلِ نخواستنی هم نیست. دردی دیگر است. ترسیدم؛ به اندازه همه زندگیام ترسیدم که این دیگر چیست. باید از کسی میپرسیدم اما فرصت نبود. باید آماده میشدم که جا نمانم. به موقع رسیدم. از صبح که ترسیده بودم ده بار کانتکت هایم را بالا و پایین کردم تا ببینم چه کسی هست که دلم بخواهد از او بپرسم. اسم ها را یکی یکی میخواندم و به احساس دلم بهشان رجوع میکردم. دلم بیوقفه همه لیست را رد کرد. هر کدام را به بهانه ای و همه این بهانه ها قابل قبول بودند. آدمهایی که به یک باره نیست شدهاند؛ نه که نباشند؛ نه که دعوا شده باشد؛ نه که بحثی پیش آمده باشد؛ فقط در زندگیِ من، خودشان را نیست کرده اند؛ که شاید دائمی هم نباشد؛ چطور میتوانند مامنی باشند برای منِ ترسیده که حتی دیگر قبولشان ندارم.
زاد روزم بود و چقدر احساس تنهایی و بدبختی کردم از اینکه هیچ کس را ندارم که از ترسم و از آنچه نمیدانستم چیست؛ بگویم. ماه بود که یپرسم یا خالهاک؛ اما نمیخواستم ترسم را به آنها القا کنم. شاید هم نمیترسیدند و آرامم میکردند اما این خارج از قوانینم بود. کم مانده بود زانوهایم تا شوند و زمین بخورم از این همه احساس طرد شدگی و تنهایی. دوستهای جدید بودند اما. دوستشان دارم خیلی زیاد ولی هنوز آنقدر دلم نخواسته حرفی بزنم. بالا و پایین رفتنها با همه این افکار ادامه داشت. آنقدر گشتم تا دو نفر را انتخاب کردم؛ که هم هنوز دوستشان دارم؛ هم تجربهدار بودند. یکیشان که هنوز بعد از چند روز نگفت خَرَت به چند مَن بود که به من زنگ زدی و جواب ندادم و دیگری را چون در شرایط بحرانی بود پیامک دادم و منتظر ماندم.
تنها کسی که از ترسم خبر داشت دوستجانک بی تجربه بود. حتی یک تبریک خشک و خالی هم از صبح نگفته بود. فقط زنگ میزد و خورده فرمایشات داشت و آخر هم متهم شدم به بیدقتی و نتیجه شد عصبانی شدن و بداخلاقتر شدنم؛ آن هم در زاد روزی که برایش کلی برنامه های شخصی قشنگ داشتم و همهاش با ترس و بداخلاقی نابود شد.
بعد از 5 ساعت جواب پیامک رسید و تازه خواستم سوالم را بپرسم. 4 ساعت بعد زنگ زد اما دیگر ترس من تمام شده بود. همه چیز تمام شده بود و دیگر سوالی نبود.
زاد روزم بود و چقدر احساس تنهایی و بدبختی کردم از اینکه هیچ کس را ندارم که از ترسم و از آنچه نمیدانستم چیست؛ بگویم. ماه بود که یپرسم یا خالهاک؛ اما نمیخواستم ترسم را به آنها القا کنم. شاید هم نمیترسیدند و آرامم میکردند اما این خارج از قوانینم بود. کم مانده بود زانوهایم تا شوند و زمین بخورم از این همه احساس طرد شدگی و تنهایی. دوستهای جدید بودند اما. دوستشان دارم خیلی زیاد ولی هنوز آنقدر دلم نخواسته حرفی بزنم. بالا و پایین رفتنها با همه این افکار ادامه داشت. آنقدر گشتم تا دو نفر را انتخاب کردم؛ که هم هنوز دوستشان دارم؛ هم تجربهدار بودند. یکیشان که هنوز بعد از چند روز نگفت خَرَت به چند مَن بود که به من زنگ زدی و جواب ندادم و دیگری را چون در شرایط بحرانی بود پیامک دادم و منتظر ماندم.
تنها کسی که از ترسم خبر داشت دوستجانک بی تجربه بود. حتی یک تبریک خشک و خالی هم از صبح نگفته بود. فقط زنگ میزد و خورده فرمایشات داشت و آخر هم متهم شدم به بیدقتی و نتیجه شد عصبانی شدن و بداخلاقتر شدنم؛ آن هم در زاد روزی که برایش کلی برنامه های شخصی قشنگ داشتم و همهاش با ترس و بداخلاقی نابود شد.
بعد از 5 ساعت جواب پیامک رسید و تازه خواستم سوالم را بپرسم. 4 ساعت بعد زنگ زد اما دیگر ترس من تمام شده بود. همه چیز تمام شده بود و دیگر سوالی نبود.
- چهارشنبه ۲ تیر ۹۵