اول هفته خیلی بدی داشتم. دل کندن از عزیزان، برداشتهای اشتباه دوستجانک، فشارهای هفته گذشته و شاید تاثیر چشم دیگران بر من؛ جنونی را رغم زد که دوستجانک اول بهت زده نگاهم کرد و بعد ... شب بسیار بدی بود. من و او تا به حال تا این حد حالمان خراب نبود. فردای آن روز مهار "مهم نباش"1 مثل بختک رویام افتاده بود و میگفت هیچ جا نباش. تلگرام را منهدم کن. تلفن ها را خاموش کن و همه مسیرهای ارتباطی به خودت را ببند چراکه تو مهم نیستی. نباش. نبودن تو برای هیچ کس مهم نیست. احساس وحشتناکی بود. دردناک و کشنده. تا اینکه در میان همه افکار بد، فکر خوبی به ذهنم رسید؛ تغییر شیوه زندگی. راستش زندگی این روزهای من شده کارِ خانه. شاید کمی هم مطالعه.
برای تغییر، گزینه های خوبی داشتم حتی با همان حال بد. اولینش تایچی بود. مدتها بود که قصدش را داشتم اما همتش را نه. دومی موسیقی بود. سازم سالهاست که خاک میخورد. سومی شروع کار ترجمه به صورت جدی و فعلا آخری شروع مجدد کار حرفه ایام که بعد از سالها هنوز هم دوستش دارم و در طی یک اجبار دوست داشتنیتر مجبورم دوباره از سر بگیرمش.
زنده باد خودم که توانستم بلند شوم
پیش به سوی تغییر. پیش به سوی زندگی
1+ در برنامه دارم که یکی یکی مهارها را اینجا شرح دهم. این یکی از آن برنامه های خوب است برای اینجا