پچ پچ:
+ آدم پر توقعی نیستم این یک فقره کاملا فرق دارد.
- دوشنبه ۸ شهریور ۹۵
زنده باد خودم
اولش همه چیز خوب بود. سحر بیدار ماندم خورده کاریها را انجام دادم تا بعد از خواب کارهای اساسی را انجام دهم. بیدار که شدم قصد کردم تا هوا خنک است کارهای بانکی که عقب انداخته بودم و چند خورده خرید انجام دهم اما اول کاری را که آن را هم چند روز بود عقب می انداختم انجام دادم(مربوط به زیبایی). با معطلی هایم برای پیدا کردن مارک یک کرم آبرسان که آخذ پیدا هم نکردم؛ 12 بود که سوار تاکسی شدم. کار بانکی که تمام شد 1:30 شده بود و از همانجا سرزنش ها شروع شد؛ حالا که بعد از این همه مدت و به زور از خانه کشاندمت بیرون اینقدر دیر آمدی که مجال بیخیال گشتن و لذت بردن نداری؛ زبان روزه کله ظهر زدی بیرون؛ کارهای اساسی را گذاشتی چسبیدی به فرعیات؛ و قص علی هذا. سعی کردم آرام باشم. خودم را با عجله به مغازه لوازم قنادی رساندم اما سرزنش ها و غر زدن ها از آنجا که مغازه بسته بود؛ شدت گرفت. از بیراهه تاکسی نبود. پیاده تا خیابان مقصد و باعجله قدم برداشتم. یک مغازه قنادی در خیابان "الف" دیده بودم. باید خودم را زودتر به آنجا میرساندم وگرنه عصر دوباره باید شال و کلاه کرد. رسیدن به مغازه باز؛ آبی بود بر آتش انواع و اقسام سرزنش ها.
با خوشحالی اما خسته وارد خانه شدم و با یادآوری کار اساسی که مانده بود با استرس خوابیدم. یک ساعت خواب با نگرانی حس آرامش ندارد اما از هیچی بهتر است. آشپزی، آرایشگاه، خریدهای خوراکی، جمع و چور کردن خوراکی ها و دوباره شروع سرزنش ها. حالم خراب است. اصلا له ام. حتی ماه هم فرصت حرف زدن با منِ در به داغون را نداشت. حتی دوستجانک هم امشب حال مرا خرابتر کرد. از وقتی رسید عصبانی با من حرف زد
همه یا مهمانند یا مهمان دارند و فقط من تک و تنها اینجا دارم بال بال میزنم که کسی کمک کند بهتر شوم. که کس دلداری ام بدهد و بگوید باور کن که تو هم خوبی. باور کن که کارهای امروز هم ضروی بودند و مهم. باور کن که آنقدرها هم بی عُرضه نیستی. باور کن که همه آدمها عالی نیستن. باور کن که لازم نیست ایده آل باشی. باور کن که سخت میگری. بیخیال. راحت باش
پچ پچ:
+ دوباره بعضی حساسیت ها عود کرده و از شدتشان دچار اضطراب شدید شده ام. از سحر. میخواهم برشان غلبه کنم و همین حالم را بدتر کرده.
+ چقدر احساس تنهایی میکنم و خسته ام
+ کاش من هم فرز بودم
+ انجامِ آن همه عقب افتاده در دو روز یعنی کولاک اما کجاست منی که به جای سرزنش نوازشت کند؟
چشمهایم را که باز میکردم همانطور با چشم نیمه باز گوشی به دست از این پیج به اون پیچ از این خبر به اون خبر میرفتم. از بین اینها اخبار حوادث را بیشتر میخواندم. مخصوصا آنها که مرده بودند. میخواندم و میخواندم تا میترسیدم. حالم بد میشد و روز با همین حس های به غایت خوب (0-0)، فکر ترسیده و تنی بی رمق شروع میشد. روزی قرار گذاشتم با خودم که فقط اخبارهای خوب و انرژی زا را بخوانم اما نمیدانم چه شد که از بین آن همه لینک خوب به جایی رسید که پیج پر بود از اسامی هنرمندانی که در سن کم و یهویی در اثر ایست قلبی، سکته قلبی، تصادف و ... مرده بودند. هی خواندم و هی ترسیدم و هی فردا را تصور کردم با جنازه ام بر دست عزیزانم و الی آخر.
راستش مدتی است شدید ذهنم درگیر این موضوع شده است.نمیدانم چرا هر صدایبلندی که از دور برسد ذهن من فکر میکند یا دعواست یا کسی مرده و صدای زجه است. هر خبر مرگی که میرسد به شدت کنجکاوم از جزییاتش آگاه شوم.اصلا من خودآزاری شدید دارم که باید اینجور مطالب را بخوانم و هی خودم را بترسانم که آدم از چند دقیقه دیگرش خبر ندارد شاید تا یک ساعت آینده تو هم مرده باشی.
دنبال ریشه ام. ریشه این همه کنجکاوی بد.
پچ پچ:
+ جمعه هم زندگی پنج زن غسال را خواندم و مُردم از ترس و جرات نداشتم به هیچ کس بگویم چه غلطی کرده ام. میدانستم که سرزنشم خواهند کرد.
+ در راستای حذف پروسه بی ارزش نت گردی در کانالها و گرودی؛ دیروز همه کانالها و گروههایی که میشد را حذف کردم. چند گروه دیگر هست که آنها جهت عدم بی احترامی به فامیل (به زعم دوستجانک) مانده اند اما معمولا نخوانده میمانند
+ بالاخره نوشتم. یعد از چند هفته
باز هم عصر شد
اون از از نوع سه شنبه
و استرس چهارشنبه منو نابود میکنه
کی میشه تموم شه این چهارشنبه های لعنتی
این چند ماه شاید به جز هفته اول مهر، پر بودم از حس های خوب.
حس های بد هم بودند اما ماندگاری حس های خوب خیلی بیشتر بود
حالا اما استرس آخر هفته و کلاسها یک طرف
نزدیک شدن به فصلی که بدترین و بهترین روزهای عمرم را درش تجربه کردم یک طرف دیگه
پچ پچ:
1+ حالم افتضاح خرابه.
2+ استرس درسایی که نتونم از پس شون بر بیام،
3+ خونه تکونی که سهم من ازش فقط استرس شه (فرصت انجامش احتمالا نیست)
4+ همذات پنداری دیشب
5+ چقدر متاسفم که حتی هوا که بهاری میشه با جیک جیک اول صبح پرنده ها ناخواسته آشفته میشم
6+ چرا همیشه تغییر هوا حس خاطرات بد رو القا میکنه و اون همه اتفاق خوب انگار که هرگز در همون ایام و روزها نیفتاده؟