پچ پچ

زنده باد خودم

کنجکاوی‌های خرکی

چشمهایم را که باز میکردم همانطور با چشم نیمه باز گوشی به دست از این پیج به اون پیچ از این خبر به اون خبر میر‎فتم. از بین اینها اخبار حوادث را بیشتر میخواندم. مخصوصا آنها که مرده بودند. میخواندم و میخواندم تا میترسیدم. حالم بد میشد و روز با همین حس های به غایت خوب (0-0)، فکر ترسیده و تنی بی رمق شروع میشد. روزی قرار گذاشتم با خودم که فقط اخبارهای خوب و انرژی زا را بخوانم اما نمیدانم چه شد که از بین آن همه لینک خوب به جایی رسید که پیج پر بود از اسامی هنرمندانی که در سن کم و یهویی در اثر ایست قلبی، سکته قلبی، تصادف و ... مرده بودند. هی خواندم و هی ترسیدم و هی فردا را تصور کردم با جنازه ام بر دست عزیزانم و الی آخر.

راستش مدتی است شدید ذهنم درگیر این موضوع شده است.نمیدانم چرا هر صدایبلندی که از دور برسد ذهن من فکر میکند یا دعواست یا کسی مرده و صدای زجه است. هر خبر مرگی که میرسد به شدت کنجکاوم از جزییاتش آگاه شوم.اصلا من خودآزاری شدید دارم که باید اینجور مطالب را بخوانم و هی خودم را بترسانم که آدم از چند دقیقه دیگرش خبر ندارد شاید تا یک ساعت آینده تو هم مرده باشی.

دنبال ریشه ام. ریشه این همه کنجکاوی بد.


پچ پچ:

+ جمعه هم زندگی پنج زن غسال را خواندم و مُردم از ترس و جرات نداشتم به هیچ کس بگویم چه غلطی کرده ام. میدانستم که سرزنشم خواهند کرد.

+ در راستای حذف پروسه بی ارزش نت گردی در کانالها و گرودی؛ دیروز همه کانالها و گروههایی که می‎شد را حذف کردم. چند گروه دیگر هست که آنها جهت عدم بی احترامی به فامیل (به زعم دوستجانک) مانده اند اما معمولا نخوانده میمانند

+ بالاخره نوشتم. یعد از چند هفته


منِ دور از خودم

گاهی چقدر از خودت دور می شوی. حس میکنی خوبی. البته که خوبی اما فقط از یک بعد. از این بعد که زندگی را دوست داری. انگیزه داری برای بودنت و یک جورایی احساس شادی داری چون حس زندگی در تو موج میزند اما این فقط یک بعد از درون توست. با وجود این همه حس خوب؛ گاهی قلبت مچاله شده. نه که از کسی دلگیر باشد یا شکسته باشد اما انگار کسی آن را محکم در مشت گرفته و فشار میدهد. روزها به همین منوال میگذرد. با خودت فکر میکنی خوبی. کارهایی را انجام میدهی و کارهایی هم هست که چون  یک غول در برابرت خودنمایی میکنند و فرار میکنی از انجام دادنشان.  اینها را  اما نمیدانی. فقط میگویی چرا انجام نمیشوند؟ در همین اثنا با خودت کلنجار میروی که چرا همیشه وقت کم می آورم؟ چرا همیشه یک سری از کارهایم میماند و انجام دادنشان برابر جان دادن است و بالاخره روزی جان میدهی و انجام میشوند.

یک روز بالاخره برآشفته میشوی که این چه وضع زندگیست؟ بطور نامحسوسی  اعمال روزانه ات را بررسی میکنی. آنقدر نامحسوس که خیلی کلی به روزت میپردازی  تا به خیال خودت منِ درون ناراحت نشود. هر روز بهانه ای داری برای انجام نشدن و عقب ماندن. واقعیت اینست که این هم  بعد دیگری از توست که  زیر آواری که نمیدانی چیست مدفون شده است. سنگینی این آوار به اندازه ایست که خودت هم باور نکرده ای که چیزی هست و همه را با بهانه بی انرژی بودم یا زمانم کم است ماست مالی میکنی. در واقع از برآشفتگی ات هم کاری ساخته نیست.

زمانی میرسد که جرقه ای زده میشود. به خودت می آیی و میبینی آنقدر از خودت دور شده ای که هفته هاست حتی از نوشتن هم طفره میروی مثل خیلی از کارهای دیگر. طفره میروی چون میدانی نوشتن دستت را رو  میکند. طفره میروی چون میدانی که کارها را با بهانه های پیش پا افتاده عقب انداخته ای.  ذهنت که در ناخودآگاه ایراد همه چیز را میداند، اصلا راه نمیدهد که حتی یک جمله بنویسی تا اینکه فرصتی دست میدهد و باز از درونیات با نزدیکترین‎هایت حرف میزنی. به زور هم که شده سعی میکنی کمی از آنچه که فهمیدی از خودت برایش بگویی. بگویی که لحظه شماری میکردم برای شروع تعطیلاتم. برنامه ها داشتم. اما یک هفته گذشته و هیچکدامشان را وقت ندارم. وقت هایم را راحت از دست میدهم و فقط یک جمله او تو را به حرف بیاورد. " تو میتوانی همه روزت را تلف کنی اما در روز دو ساعت متعلق به توست و تو هیچ حق نداری این دو ساعت پرداختن به خودت را تلف کنی" و همین میشود که بدونِ بهانه وقت کم است و استرس دارم؛ بنشینی یک گوشه و شروع کنی به نوشتن که مرا چه شده است؟

پچ پچ:
+ خواستم بنویسم شارژ لپ تاپ تمام شد. به فال نیک گرفتم که الان وقت انجام فریضه است. فریضه انجام شد. آمدم و حالا بیان بازی در می‌آورد و من با این حس نیاز به نوشتن در درون حرص میخورم

ایده‎آل‎گرایی مطلق

بیا با هم رو راست باشیم

قرار نیست همه چیز در ایده‎آل‎ترین وضعیت خودش اتفاق بیفته

قرار نیست اگر باید کارهات انجام بشه، نوشتنی‎هات تکمیل بشه؛ حتما بتونی بری بیرون. شاید نوشتنی‎هات تا 5 تمام نشه که بخوای بری بیرون. شاید هم بشه. اما دلیلی وجود نداره که در درون فکرت بخوای حتما کارهات رو تا 5 تمام کنی و حتما بری بیرون و اونوقت از تداخل این دوتا استرس بگیری؛ نگران شی، ته دلت یه سرزنشی بکنی و ناراضی باشی. هرکاری قرار نیست در ایده‎آل‎ترین حالت صورت بگیره. گاهی باید بعضی اتفاقها خیلی هم غیر‎ایده‎آل باشه.

آروم باش. بپذیر این غیرِ ایده‎آل بودن رو. بخند. لذت ببر و آرامش ببخش

هوای تازه

شب قبل آسمان حسابی باریده؛ احتمالا تا صبح. هوا ابری و خنک است. بر خلاف عصرهای ابری، عاشق صبح‎های ابری‎ام که هوای تازه‎ی بارون زده را نفس می‎کشم. کلا زیاد در هوای ابری دلم نمی‎گیرد؛ با آنکه عاشق نور و آفتابم. هوا هنوز سرد است برای باز گذاشتن پنجره ها. به خصوص که سیستم گرمایشی هم خاموش شده باشد. اما پنجره را باز میکنم، هوای تازه و جیک جیک پرنده‎ها تازه میکند وجودم را و از ته دل نفس می کشم این بهار به غایت آرام‎بخش را. هوا شبیه هوای شمال شده؛ به قدری که احساس میکنم اگر از خانه بزنم بیرون و 200 متری به سمت غرب بروم می‎رسم به دریا. چه رویای دل‎انگیزی است


مولانایی:

 راه لـــذت از درون دان نَــــز بــرون   

 ابلهی دان جُسـتن از قصـر و حصون

 آن یکی در کنج زندان، مست و شاد    

و ان دگر در بـاغ، تـرش و بـــی مراد

 لطف شیر و انگبین، عکس دل است    

هر خوشی را آن خوش از دل حاصل است



پچ پچ:

+ دارم تغییر می‌کنم و این را به خوبی و شیرینی احساس می‌کنم. احساسی پر از ستایش به خویشتن مرا قلقلک می‎دهد و می‎خنداند که عجب مهربانی تر و تازه‎ای

ساعت 6 بخشی از سپاسگذاری‎هایم را شفاهی انجام داده‌ام؛ میان خواب و بیداری. حالا وقت انجام کتبی آن رسیده. این اولین عادت خوب امسال خواهد بود ان شالله.

+ ای کاش آلاچیق حیاط خانه بغلی زودتر ساخته می‎شد تا صدای این پرج زدن‎ها قطع شود

امروز خوبم. خوبِ خوب

امروز بی اختیار همه زندگی را می‎بلعم. امروز منم و بهاری به غایت زندگی‎ساز

لبریزم از حس‎های قشنگ و زندگی

امروز خوبم. خوبِ خوب

دیروز در پی تمرین خودشناسی پی گیر شناخت صفت های مثبت و نامطلوبم شدم

یکی دوتا از نامطلوبها درگیرم کرده. در واقع درگیر اینکه چه چیز در من باعث چنین برداشتی شده. متوجه خواهم شد

چیزی که مهم است اینست که من برآشفته و ناراحت نشدم. پذیرفتم تک تک شان را چون در پی خودشناسی ام

23

دائم دو دلم

برای هر کاری

حتی نوشتن

اینجا بنویسم یا توی دفتر  یا سررسید یا ...

این نمونه کوچکی از دودلی های من است

باید تکلیفم را با خودم روشن کنم


پچ پچ:

خدا رو شکر که دودلی هایم به حداقل رسیده وگرنه که ...

22

در وقت تلف کردن عجیب استادم


پچ پچ:

+ چه چیزی مرا به این سو می‎کشاند؟

+ لطفن با شاتوتی مهربان‎تر باش. همین سرزنش‎های درونی حالش را خراب می‎کند

چرا حوادث؟

هنوز نفهمیدم که چرا اخبار حوادث را دنبال میکنم. مخصوصا آنهایی که مربوط به مرگ است؛ مثل این خبر. میخوانم و منقلب می‎شوم و بد حال. هنوز نمی‎دانم چرا؟


پچ پچ:

+ پست لینک داده شده +16 است

+ حالم خراب شده از چند خبری که قبل از این پست خواندم

گفت پیغامبر که چون کوبی دری ... عاقبت زان در برون آید سری

مدتهاست در پی یافتن راهی بودم برای خودشناسی. برنامه دوشنبه های اردیبهشت را می‎دیدم (سال قبل). بی تاثیر نبود اگرچه کامل ندیدم. این خواسته همچنان در جریان بود به خصوص که به مسئولیت بسیار خطیری می‎‌اندیشیدم که خودشناسی مستلزم آن است. در غیر اینصورت آنچه ضعف در من بود منتقل می‌شد. تا اینکه اسفندماه شروع شد آنچه که مرا به این سو هدایت کند.

برنامه حال خوب با دست اندرکاران همان اردیبهشتی که واقعا نام‎اش برازنده‎اش بود


پچ پچ:

+ آقای اسلامی، دکتر بابایی‌زاد دست مریزاد

+ خداوندا تو را سپاس بیکران که جواب را سر راهم نهادی.

دوست دارد یار این آشفتگی ... کوشش بیهوده به از خفتگی

صبح با حس ناخوشایندی چشم باز کردم. گشتم به دنبال دلیل. پیدا نشد. حدس زدم خواب وقت صبح باشد اما انگار نبود. بین روز کم کم حالم خوش شد. حس آن خرید پر سود دیروز و دیدن نتیجه آن حالم را خوش تر کرد.

حس دیدن خریدهای پر عشق لبخندی پهن بر لبانم کاشت. خوب بودم. خواستم بنویسم از حال خوش ام. فرصت نشد.

حالا اما میان جزوه ها و انبوه ننوشته ها غرق شدم و هوا که به عصر گرم رسید حال مرا منقلب کرده. بدون آنکه بخواهم بر من غلبه کرده حس تلخی که قبل تر گفتم. من از دیروز در لحظه حال زندگی کردم. از همان دیروز صبح که جواب را یافتم. کنترل خوبی بود. اما نمیدانم چه شد که بی خبر حس های بد آمد با آنکه باز هم در حال بودم و در تلاش

پچ پچ:

+ حس مطب دکتر و آمادگاه

+ حس روزهای تلخ

+ حس عصرهای کسل کننده تابستان

+ استرس شدید آماده نبودن برای فردا

+ پشیمانم از انجام ندادن بعضی کارها در تعطیلات که اگر چنین کرده بودم امروز اینطور آشفته نبودم

+ سردرگمم بین این همه احساس ناکجاآبادی درون

+ درستش میکنم. خیلی زود. همین امروز. تا یک ساعت دیگر

+ کاش هنوز زود تاریک میشد. انگار بیشتر کار میکردم


زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan