چند روزی ذهنم درگیر بود که بر من چه گذشته و آدمها بر سرم چه آوردند که حالا ترس از آدمها مرا از همه دور نگه میدارد.
مدتهاست
که وقتی حالم ناخوش میشود هیچکس را ندارم برایش بگویم حالم خراب است به
جز دوستجانک یک دانه ام. یکی یکی آدمهای زندگیام را مرور میکنم. ماهام
که مادر است و تاب غم من را ندارد. پرپر که نه! دلش اندازه یک گنجشک است.
الف؟ نه دیگر باهاش راحت نیستم ؛ شین؟ نه طفلکی خودش دل خوشی از دنیا
ندارد؛ خاله خان باجی؟ نه دوست ندارم توی فامیل بچرخد. البته که راز دار
است اما نگویم بهتر است؛ دوستهای جدید؟ نه نمیخواهم قضاوتم کنندو از من
رانده شوند و همینگونه یکی یکی آدمها میآیند توی فکرم و با نَهای از آن
بیرون میشوند و آخر من میمانم اوجان و درد دلها و گاهی اشک و آه. یک
وقتهایی همه چیز بین خودمان میماند. اما یک وقتهایی غم و اندوه آنقدر
کشدار میشود که دوستجانکم میرسد و سر میگذارم روی شانه اش و میگویم
دلم گرفته است
و دوستجانک در حد خودش همه تلاشش را میکند که حواس من از غم پرت شود
الا
ایُ حال؛ غرض از این همه پر چانگی اینست که بر حسب اتفاق برخوردم به
صوتهای آقای روانشاس و این جمله که: " دیگران هر چقدر کمتر از تو بدانند
تو برایشان دوست داشتنی تر هستی. اگر زیاد از تو بدانند دل زده میشوند" و
تازه فهمیدم؛ با اینکه حرفش را فراموش کرده بودم؛ بعد از سه سال دقیقا
شبیه جمله او رفتار میکنم.
پُر بی راه
نبود که فکر میکردم دارم بزرگ میشوم. پوست میاندازم و آدم دوست داشتنی
تری میشوم. دارم یاد میگیرم چطور از زندگی لذت ببرم و چطور خودم را برای
دیگران عزیز کنم.
پچ پچ:
+
گاهی هم غم میآید و محاصرهات میکند. گاهی اصلا از صبح که بیدار میشوی
حالت ناخوش است بیدلیل. اما همین بدحالیهای گاه و بیگاه است که شادیها
را دو چندان و لذتبخش میکند.