پچ پچ

زنده باد خودم

صبح سعادت دمید وقت وصال است و لقا

آنقدر حالم خوب است که ماه قرار است به دیدنم بیاید! آنقدر هیجان زده‌ام که دلم می‌خواهد زودتر پنجشنبه شود. سه ماه به زبان آسان است

پچ پچ:
مشکلی که پیش آمده بود خیلی زود حل شد اما برای من به سالی گذشت از بس دوست‌جانک به پر و پایم پیچید و فکرهای ناجوانمردانه کرد و به زبان آورد
خدایا سپاس

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اپیزود1: از صبح با خودم درگیر و مشغولم که دلیل این همه رخوت و خستگی چیست؟ اینکه کم خونی باشد؛ یا ضعف جسمی و یا هر دلیل احتمالی جسمی دیگری به کنار. با خودم فکر می‌کنم نکند دچار تنبلی شده‌ام. نکند دلتنگی و تنهایی بهانه جدیدی شده برای یک گوشه افتادن؟! ته دلم اما می‌خواهد اتفاق دیگری افتاده باشد که مرا اینطور یکجا نشین کرده. اما هیچکدام از اینها دلیل نمی‌شود که به دنبال بهبود وضعیت نباشم.  با این حال می‌بینم امروز هم به منوال سه چهار روز گذشته طی شد بدون انجام کاری مفید.

اپیزود2: کانالها را بالا و پایین می‌کنم و می‌رسم به سمت خدا. خودم را مرور میکنم و می‌گویم همین است. من همین را کم دارم. صدا زدن خداجانک که این روزها کمتر صدایش می‌زنم و در عوض اغلب ازش تشکر می‌کنم.

اپیزود 3: برنامه در مورد شوخی‌های حرامِ دین اسلام است. آقای فرحزاد  از مسخره کردن و ادا درآوردنِ کسی برای خنداندن دیگران می‌گوید و در همین میان حرفی می‌زند که عجیب نیازش داشتم. می‌گوید حتی اگر فردی اجازه بدهد ادایش را در بیاورند؛ باز هم درآوردن ادایش حرام است چون این مسئله در حیطه اختیارات انسان نیست. چرا که خدا به هیچ انسانی اجازه نداده است خودش را خوار کند و منی که گاهی با پایین‎ترین حد اعتماد به نفس در بعضی جمع ها حاضر می‌شوم و خودم را خوار می‌بینم چنان شنیدن این جمله حس قدرتی به من داد که از دیروز هربار مرورش می‌کنم و لبخند مهمان لبانم می‌شود

اپیزود4: بی خواب شده‌ام. ساعت از 1 گذشته است. مرتب با خودم مرور می‌کنم بیحالی و رخوت این دو روز را و تمام ذهنم را می‌گردم برای پیدا کردن راه چاره‌ای. آخرِ فکرهایم می‌گویم خدایا کمکم کن. تلویزیون را روشن می‌کنم و باز بین بالا پایین کردن کانالها می‌رسم به ترتیل جزء 2. به یاد سمت خدا می‌افتم. بلند می‌شوم و وضو می‌گیرم. در تاریکی با کمترین صدای ممکن در کمد را باز می‌کنم و به قصد صحیفه کتابی را که در تاریکی به نظرم شیری است برمی‌دارم. اما می‌بینم مخزن‎الاسرار است. به فال نیک می‌گیرم. قرآن بزرگی را که تا به حال بازش نکرده‌ام؛ از کمد خارج می‌کنم و بعد از خواندن چند صفحه تازه می‌فهمم این یک تفسیر یک جلدی است؛ نه قرآنی با ترجمه عادی. آیه‌ها بخشی راجع به طلاق است و بخشی در مورد نماز و آخرین صفحه جز مربوط می‌شود به جنگ طالوت و جالوت. می‌خوانم که طالوتیان از خدا خواستند دلهایشان را شکیبا کند و گامهایشان را استوار و خدا چنین کرد. و من با ایمانِ دریافت حمایتِ بی‌حد و حصر از جانب اوی بی‌همتا که درخواست کمک‌ام را نشنیده نمی‌گیرد با دل اَمن مخزن الاسرار را برمی‌گشایم و می‌خوانم

بسم‌الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن

نام خدایست بر او ختم کن



دلم یک غیرمنتظره آسمانی می‌خواهد

معمولا اوج حس خوب و انرژی‌ام صبح‌هاست. از ظهر که می‌گذرد کم کم رو به افول میگذارد و بعد از ظهر کلا  تخلیه می‌شود. مثل امروز که صبح از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم و از انرژی ام به همه آنها که دوست دارم بدهم و از ساعت 2 در پایین ترین سطح انرژی به حیات ادامه میدهم. اینها را که در نظر نگیریم؛ اینکه بخواهی کاری انجام دهی که به ثمر رسیدنش صبوری میخواهد و زمان اما تو در هر لحظه بهش فکر کنی؛ آنقدر طاقت فرسا می‌شود که قاعدتا انرژی زیادی از دست میدهی. و گاهی سعی میکنی به آن مسئله فکر نکنی ولی با کوچکترین نشانه و علامتی ربطش بدهی به آنچه که برایش صبر نداری. راستش همیشه زندگی اینطور بوده ام.  همیشه دوست داشتم حواسم نباشد و یکهو ببینم بدست آمده آنچه که در دلم تمنا میکردم. اما همیشه حواسم بوده است. زیادی حواسم بوده است.

+به طرز عجیبی از هفته قبل به این طرف در تنم احساس رخوت دارم و خستگی

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را ... از گفته ناخوب نگه دار زبان را

نشانه‌ای که می‎خواستم رسید. خیلی زودتر از اینکه فکرش را بکنم. او توهین کرد و من در شأن خودم صحبت کردم. او زشت حرف زد و من با همه دلخوری و عصبانیتم کاملا محترمانه خداحافظی کردم. بعدش نیر که فهمید؛ گفت: "در خودت بگرد و ببین چه چیزی در درون توست که با همه آنچه داری به دنبال روابطی می‌روی که ریجکت می‌شوی" و حالا این سوال بزرگ خودشناسیِ من از خودم است. قطعا خیلی زود جواب را خواهم یافت.

امروز آن‌فالواش نکردم. کلا بلاک‌اش کردم و تمام کانتکت‌های مربوطه‌اش را برای همیشه از گوشی و ذهن و دلم پاک کردم. و این از منی که می‌شناسم؛ نشانگر جسارتی بزرگ است. مدام مرور می‌کنم تمام دیروز و امروز را؛ و لبریز خوشی می‌شوم از او که رفت و از من که محترمانه رفتار کردم و از حضور انسان‌های با بسیار محترمی که دورم را احاطه کرده‌اند و از درسی که گرفتم که هر کسی لایق دوستی و توجه نیست؛ مخصوصا اویی که ادبیاتی نامحترم برای ارتباطاتش استفاده می‌کند.

+ بی نهایت خوشحالم. یک انرژی منفی برای همیشه از زندگی‌ام حذف شد.

تازه شدم

رفتم

دیدم

لبخند زدم

قهقه زدم

ته دلم غنج رفت

دلتنگ شدم

تازه شدم

و دوباره آمده‌ام خانه و مرور می‌کنم تمام هفته گذشته را

برق چشم‎هایش

چشمانش چه برقی می‌زند وقتی تلاش می‌کنم آذری گام بردارم و صورتش دشت شادی می‎شود وقتی آهنگ‎های آذری دانلود می‏‎کنم و با شوق برایش پلی می‌کنم. زندگی یعنی همین دلخوشی‌های کوچک و شیرین که همه وجود آدم را به وجد در می‌آورد و قند در دلش آب می‎کند

پچ پچ:
 1+ این هم آهنگی که این روزها زیاد پلی میکنم
2 + شادی این پست را نگه داشته بودم برای صدمین پست پچ پچ

ظهر پنجشنبه 14 مرداد

بی پناه

دفعه‎ی قبل، پیش از رفتن در آغوش تک تک تان بغض شدم و در بغل محکم ترین مرد دنیا اشک شدم. دفعه ی قبل که رفتید دلم بیشتر از دفعات قبل شکست. چه که مرا در شهر آفتاب دراندشت تک و تنها، چشم گردان پی خودتان گذاشتید و رفتید. دلداری دادم دلم را که موقت است. که دوباره تازه میشود؛ دیدارها. که دوباره و دوباره تکرار خواهد شد، این دیدن ها و جدا شدنها . صبور باش و عادت کن. تکرار خواهد شد. تکرار خواهد شد. دلم را به حرف گرفتم. برایش کتاب خریدم و سرگرمش کردم تا فراموش کند تلخی دوری را.
این بار که رفتید دیگر فقط بغض نبود. دیگر بخشی از وجودم نبود که بردید. این بار همه وجودم را با خودتان بردید و من سرگشته و حیران چون اسپند روی آتش بالا و پایین پریدم از درد این هجران؛ اما شما رفته بودید. و نبود دستی نوازشگر و نگاهی محبتگر. این بار مثل دفعات قبل یک بارش کوتاه و آغوش امن دوستجانک نبود. این بار بارشی بود چون سیل و جنونی بود چون طوفان اما از آغوش امن خبری نبود. به یک باره تنها مَردُم بودند که مهم شده بودند و وجود در هم شکسته من اهمیت نداشت. این بار نابود شدم. همه جا پر از خون شد. نفسم تا قطع شدن رفت. انگشتهایم کبود شد و تنم دردناک. دوستجانک اشک شد و این بار منی که کسی دست نوازش بر سرم نکشید و آرامم نداد؛ آغوش شدم اشکهای غم و اندوهش را. اشکهای عجز و ناتوانی اش را و وجود رنجورش را.این بار بی پناه تر از همیشه بودم و بی تاب تر. این بار بعد از پنج روز هنوز آرام ندارم. دلم یک سره غم است و چشمانم یک سره اشک.
خدا به خیر کند عاقبتمان را

عادت خوب 1

از آنجایی که یک شبه نمیشود تغییر کرد و یک روزه نمیتوان کل عادتهای بد را ترک و عادتهای خوب را جایگزین کرد؛ تصمیم گرفته ام یکی یکی تغییر ایجاد کنم. اول از کارهای کوچک و خوب شروع کنم. مثلا اگر توفیق حاصل شود نماز را اول وقت بخوانم. روزها راس ساعت 12:30 یک ربع مطالعه کنم و بعد از آن یک ربع ذکر بگویم یا ترجمه قرآن را بخوانم. از دیروز شروع کردم. اما زیاد موفق نبودم. وقفه های زنگ خوردن تلفن اجازه تمرکز و انجام درست نداد.
به هر حال تصمیم قاطع گرفته ام نظم را همراه دائمی زندگی ام کنم و از همین حالا برای ایجاد تغییرات شروع میکنم. فعلا بر کسب عادتهای خوب تمرکز میکنم تا کم کم به حذف عادتهای بد هم بپردازم

فکرهای خوب

یک فکرهای خوبی دارم برای اینجا. منتها تا تصمیماتم مدون شود و بتونم اجراشون کنم زمان میبره. شاید یک ماه شاید کمتر یا کمی بیشتر اما با برنامه های خوبی برمی‌گردم

اهداف مدون

لیست کارهای دیروز را مرور می‎کنم و می‎بینم به جز چند مورد بقیه انجام نشده‌اند. باز هم چند روز است که کارهایم را عقب می‎اندازم. تنها هنرم رسیدگی به امور کاری بوده و اینکه اجازه ندهم خانه بهم ریخته شود. اما لیست کارهای انجام نشده‌ام هر روز بلندتر می‌شود. هنوز نمی‌دانم علت این عقب افتادن را؟ تنبلی یا ...؟پَرپَر می‌گوید از خودت سوال کن. آنقدر بپرس تا جواب را پیدا کنی اما هنوز موفق نشده‌ام. با این حال لیست کارهای زیربنایی که مدتی است بنای انجامشان را دارم و حتی در لیست اولویتها هم قرارشان نداده‌ام را می‌نویسم.

لیست تقریبا تمام می‌شود و من غرق می‌شوم در رویای تحقق یافتنِ تک تک این اهداف. خوانده بودم فقط 3% الی 5% افراد اهدافشان مشخص و مدون است و همین افراد موفقیت‌های بزرگی را تجربه کرده‌اند و می‌کنند. هربار اهدافم نوشته می‎شوند؛ تازه می‌فهمم چرا آن آدمهای اهدافِ مدون‌دار، اینطور موفق‌اند. نوشتن و تعیین دقیق اهداف انگیزه می‎دهد و جان تازه می‌بخشد. آن وقت است که از خودم می‎پرسم چرا تا حالا عقب انداختی‌شان؟ حالا که خوب نگاه می‌کنم؛ اگر هر کدام از این اهداف حاصل شود؛ زندگی‌ام دچار تحولی زیبا و عمیق می‌شود و من، خودم را عاشق می‌شوم تا بی نهایت. قطعا تحققشان روحی تازه است که چون ورود کودکی؛ زندگی روزمره را رنگ می‎زند؛ شاد می‎کند و عشق و نفس می‌شود؛ والدینش را.


۱ ۲ ۳
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan