پچ پچ:
مشکلی که پیش آمده بود خیلی زود حل شد اما برای من به سالی گذشت از بس دوستجانک به پر و پایم پیچید و فکرهای ناجوانمردانه کرد و به زبان آورد
خدایا سپاس
- شنبه ۸ آبان ۹۵
زنده باد خودم
بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
نشانهای که میخواستم رسید. خیلی زودتر از اینکه فکرش را بکنم. او توهین کرد و من در شأن خودم صحبت کردم. او زشت حرف زد و من با همه دلخوری و عصبانیتم کاملا محترمانه خداحافظی کردم. بعدش نیر که فهمید؛ گفت: "در خودت بگرد و ببین چه چیزی در درون توست که با همه آنچه داری به دنبال روابطی میروی که ریجکت میشوی" و حالا این سوال بزرگ خودشناسیِ من از خودم است. قطعا خیلی زود جواب را خواهم یافت.
امروز آنفالواش نکردم. کلا بلاکاش کردم و تمام کانتکتهای مربوطهاش را برای همیشه از گوشی و ذهن و دلم پاک کردم. و این از منی که میشناسم؛ نشانگر جسارتی بزرگ است. مدام مرور میکنم تمام دیروز و امروز را؛ و لبریز خوشی میشوم از او که رفت و از من که محترمانه رفتار کردم و از حضور انسانهای با بسیار محترمی که دورم را احاطه کردهاند و از درسی که گرفتم که هر کسی لایق دوستی و توجه نیست؛ مخصوصا اویی که ادبیاتی نامحترم برای ارتباطاتش استفاده میکند.
+ بی نهایت خوشحالم. یک انرژی منفی برای همیشه از زندگیام حذف شد.
رفتم
دیدم
لبخند زدم
قهقه زدم
ته دلم غنج رفت
دلتنگ شدم
تازه شدم
و دوباره آمدهام خانه و مرور میکنم تمام هفته گذشته را
چند روزی ذهنم درگیر بود که بر من چه گذشته و آدمها بر سرم چه آوردند که حالا ترس از آدمها مرا از همه دور نگه میدارد.
مدتهاست که وقتی حالم ناخوش میشود هیچکس را ندارم برایش بگویم حالم خراب است به جز دوستجانک یک دانه ام. یکی یکی آدمهای زندگیام را مرور میکنم. ماهام که مادر است و تاب غم من را ندارد. پرپر که نه! دلش اندازه یک گنجشک است. الف؟ نه دیگر باهاش راحت نیستم ؛ شین؟ نه طفلکی خودش دل خوشی از دنیا ندارد؛ خاله خان باجی؟ نه دوست ندارم توی فامیل بچرخد. البته که راز دار است اما نگویم بهتر است؛ دوستهای جدید؟ نه نمیخواهم قضاوتم کنندو از من رانده شوند و همینگونه یکی یکی آدمها میآیند توی فکرم و با نَهای از آن بیرون میشوند و آخر من میمانم اوجان و درد دلها و گاهی اشک و آه. یک وقتهایی همه چیز بین خودمان میماند. اما یک وقتهایی غم و اندوه آنقدر کشدار میشود که دوستجانکم میرسد و سر میگذارم روی شانه اش و میگویم دلم گرفته است
و دوستجانک در حد خودش همه تلاشش را میکند که حواس من از غم پرت شود
الا ایُ حال؛ غرض از این همه پر چانگی اینست که بر حسب اتفاق برخوردم به صوتهای آقای روانشاس و این جمله که: " دیگران هر چقدر کمتر از تو بدانند تو برایشان دوست داشتنی تر هستی. اگر زیاد از تو بدانند دل زده میشوند" و تازه فهمیدم؛ با اینکه حرفش را فراموش کرده بودم؛ بعد از سه سال دقیقا شبیه جمله او رفتار میکنم.
پُر بی راه نبود که فکر میکردم دارم بزرگ میشوم. پوست میاندازم و آدم دوست داشتنی تری میشوم. دارم یاد میگیرم چطور از زندگی لذت ببرم و چطور خودم را برای دیگران عزیز کنم.
پچ پچ:
+ گاهی هم غم میآید و محاصرهات میکند. گاهی اصلا از صبح که بیدار میشوی حالت ناخوش است بیدلیل. اما همین بدحالیهای گاه و بیگاه است که شادیها را دو چندان و لذتبخش میکند.
میگفتند مدتی که بگذرد همه چیز عادی میشود و روزمرهها تکرار میشود. حالا چند ماه گذشته و هیچ چیز برای من عادی نشده. همه چیز به همان اندازه شروع، هیجان انگیز و دلچسب است. همه چیز تازه و جدید است. به هر نقطه که نگاه میکنم انگار اولین نگاه است و به هر کاری دست میزنم انگار اولین بار است. به هر مالکیتی که فکر میکنم انگار همین حالا اتفاق افتاده و هر احساسی که دارم انگار همین لحظه جان گرفته. آنقدر این حس ماندن در نقطه شروع لذت بخش است که با یک دنیا عوضش نمیکنم. اینجا آرام ترین نقطه دنیاست
یک ظرف پسته گذاشته ام کنار دستم و با آرامشی چون آرامش یک نوزاد، همراه با کمی بغض و دلتنگی؛ هم میخوانم هم میخورم. قبلترها نمیدانستم که میشود خوبِ خوب بود و بغض و دلتنگی هم داشت. فکر میکردم یا بغض داری و دلتنگی یا خوبِ خوبی و شادی. این نشانه خوبی است که همه این حسها را همزمان زندگی میکنم. تنها که باشم دوست ندارم پسته بوداده را کلاسوار با دست باز کنم. باید نمکش را در دهنم حس کنم. با خودم که رودروایسی ندارم! و لذت میبرم خوردنش را. میخوانم، میخورم و فکر میکنم. به این چند روز، به امروز، به فردا، به فاصله ها، به عملکردم، به زندگی. پُرم از عشق و همین عشق دلتنگام کرده است تا بی نهایت.
زیر و رو میکنم این همه لطافت و تلالو زندگی را و میرسم به همان دو روز سختِ گذشته. دو روزی که برنامه ها جای نفس کشیدن برایم نگذاشته بود. دو روزی که فقط دویدم و حتی خواب هم به نصف رسید. دو روزی که یکی از بزرگترین پیروزیهای دنیای من بود. مدتها بود برای رسیدن به اهدافم اینطور با انگیزه و با اراده گام بر نداشته بودم. طعم شوری پسته آنقدر لذتبخش است که حتی یک دانهاش میتواند خستگی تمام این چند روز را از تنم خارج کند؛ حالا اگر همراه شود با حس پیروزی ببین چه میکند.مزه مزهاش میکنم و به همراهش شیرینی موفقیت این چند روز را فرو میدهم و با وجود شوریاش کامم شیرین میشود. کمی بعد، تمام طراوت این حس را نفس میکشم و میبندم چشمانم را تا یکبار هم با چشم بسته این پیروزی را جشن بگیرم
امروز اینحا و همین لحظه هدیه این موفقیت بزرگ است