پچ پچ

زنده باد خودم

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اپیزود1: از صبح با خودم درگیر و مشغولم که دلیل این همه رخوت و خستگی چیست؟ اینکه کم خونی باشد؛ یا ضعف جسمی و یا هر دلیل احتمالی جسمی دیگری به کنار. با خودم فکر می‌کنم نکند دچار تنبلی شده‌ام. نکند دلتنگی و تنهایی بهانه جدیدی شده برای یک گوشه افتادن؟! ته دلم اما می‌خواهد اتفاق دیگری افتاده باشد که مرا اینطور یکجا نشین کرده. اما هیچکدام از اینها دلیل نمی‌شود که به دنبال بهبود وضعیت نباشم.  با این حال می‌بینم امروز هم به منوال سه چهار روز گذشته طی شد بدون انجام کاری مفید.

اپیزود2: کانالها را بالا و پایین می‌کنم و می‌رسم به سمت خدا. خودم را مرور میکنم و می‌گویم همین است. من همین را کم دارم. صدا زدن خداجانک که این روزها کمتر صدایش می‌زنم و در عوض اغلب ازش تشکر می‌کنم.

اپیزود 3: برنامه در مورد شوخی‌های حرامِ دین اسلام است. آقای فرحزاد  از مسخره کردن و ادا درآوردنِ کسی برای خنداندن دیگران می‌گوید و در همین میان حرفی می‌زند که عجیب نیازش داشتم. می‌گوید حتی اگر فردی اجازه بدهد ادایش را در بیاورند؛ باز هم درآوردن ادایش حرام است چون این مسئله در حیطه اختیارات انسان نیست. چرا که خدا به هیچ انسانی اجازه نداده است خودش را خوار کند و منی که گاهی با پایین‎ترین حد اعتماد به نفس در بعضی جمع ها حاضر می‌شوم و خودم را خوار می‌بینم چنان شنیدن این جمله حس قدرتی به من داد که از دیروز هربار مرورش می‌کنم و لبخند مهمان لبانم می‌شود

اپیزود4: بی خواب شده‌ام. ساعت از 1 گذشته است. مرتب با خودم مرور می‌کنم بیحالی و رخوت این دو روز را و تمام ذهنم را می‌گردم برای پیدا کردن راه چاره‌ای. آخرِ فکرهایم می‌گویم خدایا کمکم کن. تلویزیون را روشن می‌کنم و باز بین بالا پایین کردن کانالها می‌رسم به ترتیل جزء 2. به یاد سمت خدا می‌افتم. بلند می‌شوم و وضو می‌گیرم. در تاریکی با کمترین صدای ممکن در کمد را باز می‌کنم و به قصد صحیفه کتابی را که در تاریکی به نظرم شیری است برمی‌دارم. اما می‌بینم مخزن‎الاسرار است. به فال نیک می‌گیرم. قرآن بزرگی را که تا به حال بازش نکرده‌ام؛ از کمد خارج می‌کنم و بعد از خواندن چند صفحه تازه می‌فهمم این یک تفسیر یک جلدی است؛ نه قرآنی با ترجمه عادی. آیه‌ها بخشی راجع به طلاق است و بخشی در مورد نماز و آخرین صفحه جز مربوط می‌شود به جنگ طالوت و جالوت. می‌خوانم که طالوتیان از خدا خواستند دلهایشان را شکیبا کند و گامهایشان را استوار و خدا چنین کرد. و من با ایمانِ دریافت حمایتِ بی‌حد و حصر از جانب اوی بی‌همتا که درخواست کمک‌ام را نشنیده نمی‌گیرد با دل اَمن مخزن الاسرار را برمی‌گشایم و می‌خوانم

بسم‌الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن

نام خدایست بر او ختم کن



خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را ... از گفته ناخوب نگه دار زبان را

نشانه‌ای که می‎خواستم رسید. خیلی زودتر از اینکه فکرش را بکنم. او توهین کرد و من در شأن خودم صحبت کردم. او زشت حرف زد و من با همه دلخوری و عصبانیتم کاملا محترمانه خداحافظی کردم. بعدش نیر که فهمید؛ گفت: "در خودت بگرد و ببین چه چیزی در درون توست که با همه آنچه داری به دنبال روابطی می‌روی که ریجکت می‌شوی" و حالا این سوال بزرگ خودشناسیِ من از خودم است. قطعا خیلی زود جواب را خواهم یافت.

امروز آن‌فالواش نکردم. کلا بلاک‌اش کردم و تمام کانتکت‌های مربوطه‌اش را برای همیشه از گوشی و ذهن و دلم پاک کردم. و این از منی که می‌شناسم؛ نشانگر جسارتی بزرگ است. مدام مرور می‌کنم تمام دیروز و امروز را؛ و لبریز خوشی می‌شوم از او که رفت و از من که محترمانه رفتار کردم و از حضور انسان‌های با بسیار محترمی که دورم را احاطه کرده‌اند و از درسی که گرفتم که هر کسی لایق دوستی و توجه نیست؛ مخصوصا اویی که ادبیاتی نامحترم برای ارتباطاتش استفاده می‌کند.

+ بی نهایت خوشحالم. یک انرژی منفی برای همیشه از زندگی‌ام حذف شد.

حسن نیت

تلفن زنگ می‌خورد و من با خودم می‌گویم لابد دوستجانک است. اما فقط خدا می‌داند که چقدر دلم می‌خواهد او باشد و من فقط حالش را بپرسم و از خودمان بگویم و او بفهمد من فقط دلم تنگ شده بوده نه بر اساس شناخت من از او؛ فکر کند قصد سرکشی در زندگی اش را داشته‌ام.

+او یک دوست خیلی قدیمی است

ماموریت آدمها در زندگی ما؟!

بعد از 5 سال فاصله افتادن بین‌مان که سر جمع 3، 4 بار در دو سال گذشته به دور از کدورتها حرف زدیم و حس کردم دلم شسته شده از تلخی‌های به وجود آمده، یک سالی است که به ندرت خبری داشتم از او حالا دوباره در اینستا پیدایش کردم. حسم می‌گوید سرد و بی تفاوت است و کدورتها برای تو رفع شده نه او اما دلم تنگ شده. هنوز نفهمیدم ماموریتش در زندگی من تمام شده؟ اگر تمام شده این اصرار دل من برای پیدا کردن و جویای احوال شدنش برای چیست؟ نشانه ای خواسته ام از خدا که یا از این اصرار برهاندم یا دلش را صاف کند و اگر صاف کرد دوستی را هم صاف کند. مثل قدیم مثل 18 سال پیش

+ در قلبم آشوبی است تا جواب پیامم را بدهد. گویی عشقی است که بعد از سالها دوباره پیدایش کردم. اسم این احساس را نمیدانم. دلنگرانی؟ استرس؟ هیجان. هر چه که هست دوست دارم زودتر تمام شود. یا میماند و باز میخندیم یا میرود و من باز میخندم زندگی را

تازه شدم

رفتم

دیدم

لبخند زدم

قهقه زدم

ته دلم غنج رفت

دلتنگ شدم

تازه شدم

و دوباره آمده‌ام خانه و مرور می‌کنم تمام هفته گذشته را

برق چشم‎هایش

چشمانش چه برقی می‌زند وقتی تلاش می‌کنم آذری گام بردارم و صورتش دشت شادی می‎شود وقتی آهنگ‎های آذری دانلود می‏‎کنم و با شوق برایش پلی می‌کنم. زندگی یعنی همین دلخوشی‌های کوچک و شیرین که همه وجود آدم را به وجد در می‌آورد و قند در دلش آب می‎کند

پچ پچ:
 1+ این هم آهنگی که این روزها زیاد پلی میکنم
2 + شادی این پست را نگه داشته بودم برای صدمین پست پچ پچ

ظهر پنجشنبه 14 مرداد
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan