یک ظرف پسته گذاشته ام کنار دستم و با آرامشی چون آرامش یک نوزاد، همراه با کمی بغض و دلتنگی؛ هم میخوانم هم میخورم. قبلترها نمیدانستم که میشود خوبِ خوب بود و بغض و دلتنگی هم داشت. فکر میکردم یا بغض داری و دلتنگی یا خوبِ خوبی و شادی. این نشانه خوبی است که همه این حسها را همزمان زندگی میکنم. تنها که باشم دوست ندارم پسته بوداده را کلاسوار با دست باز کنم. باید نمکش را در دهنم حس کنم. با خودم که رودروایسی ندارم! و لذت میبرم خوردنش را. میخوانم، میخورم و فکر میکنم. به این چند روز، به امروز، به فردا، به فاصله ها، به عملکردم، به زندگی. پُرم از عشق و همین عشق دلتنگام کرده است تا بی نهایت.
زیر و رو میکنم این همه لطافت و تلالو زندگی را و میرسم به همان دو روز سختِ گذشته. دو روزی که برنامه ها جای نفس کشیدن برایم نگذاشته بود. دو روزی که فقط دویدم و حتی خواب هم به نصف رسید. دو روزی که یکی از بزرگترین پیروزیهای دنیای من بود. مدتها بود برای رسیدن به اهدافم اینطور با انگیزه و با اراده گام بر نداشته بودم. طعم شوری پسته آنقدر لذتبخش است که حتی یک دانهاش میتواند خستگی تمام این چند روز را از تنم خارج کند؛ حالا اگر همراه شود با حس پیروزی ببین چه میکند.مزه مزهاش میکنم و به همراهش شیرینی موفقیت این چند روز را فرو میدهم و با وجود شوریاش کامم شیرین میشود. کمی بعد، تمام طراوت این حس را نفس میکشم و میبندم چشمانم را تا یکبار هم با چشم بسته این پیروزی را جشن بگیرم
امروز اینحا و همین لحظه هدیه این موفقیت بزرگ است