وقتی میم گفت: "هفته قبل که بیمار بودی سین زنگ زده به توکل و شاکی بوده از نبودنت". وقتی گفت نگران منِ که میگم به این حقوق نیاز دارم و منفعل نباشم و یک کاری کنم برای تغییر این وضعیت. وقتی حس کردم تنها عکس العمل من به این حرفا فقط کمی ناراحتیِ. وقتی دیدم قبلا حداقل تو فکرم میگفتم که تلاش میکنم و بهشون ثابت میکنم اما الان حتی علاقهای به تلاش ندارم. وقتی یادم آمد که همه علیه من بودند و من به جای جنگیدن و مقاومت کردن و تلاش کردن پا پس کشیدم. وقتی دیدم از کاری که عاشقش بودم الان متنفرم. وقتی یادم آمد که این روزها فقط برای نیاز به این پول خودمو مجبور به حضور در این محیط میکنم که درش میلی به کار ندارم. وقتی دیدم من کلا منفعل شدم و کسی بخواهد هم نمیتواند مرا ببیند. وقتی یادم آمد که دکتر معاینه کرد و گفت به چی اینقدر فکر میکنی؟ تو که سنی نداری؟ وقتی تصویر دکتر تو ذهنم مجسم شد که با دیدن نوار مغزم گفت همه سردردهات عصبیِ. وقتی یادم آمد که باید پرانول و نورتریپتیلین و سدیم والپروات باید بخورم. وقتی اشک از چشمام بیرون پرید و من مجبور شدم سرمو پایین بندازم که بقیه نبینند. وقتی میم گفت کاش بودم و یک دل سیر حرف میزدیم ولی من فقط یک دل سیر گریه میخواستم .....
یادم آمد که هنوز هم میخواهم زندگی کنم. هنوزم میخواهم باشم و بین دلایلم برای زندگی دوستجانک از همه دلیل های دیگه محکمترین بود. آره او که هست میخوام باشم. الان چند ماهه که دیگه نمیترسم بگم چند ساله شده ام. نمیترسم. نمیترسم
- يكشنبه ۱ دی ۹۲