پچ پچ

زنده باد خودم

صبح سعادت دمید وقت وصال است و لقا

آنقدر حالم خوب است که ماه قرار است به دیدنم بیاید! آنقدر هیجان زده‌ام که دلم می‌خواهد زودتر پنجشنبه شود. سه ماه به زبان آسان است

پچ پچ:
مشکلی که پیش آمده بود خیلی زود حل شد اما برای من به سالی گذشت از بس دوست‌جانک به پر و پایم پیچید و فکرهای ناجوانمردانه کرد و به زبان آورد
خدایا سپاس

هستم یا نیستم

مشکل پیش آمده تقریبا در شرف حل شدن است. به نظر می‌رسد حل شده باشد اما کمی دیگر زمان لازم است. اما هنوز دلگیرم از دیگرانی که ناخواسته این تلخی را رقم زدند و چقدر دلتنگشان هستم و راه دوووووووووووووووووووووور

صبرم تمام شده است

زندگی‌ام به خاطر سهل انگاری دیگران مختل شده. صبح تا شب پای لپ‌تاپ نشسته ام دریغ از اینکه یک خط از ترجمه ام پیش برود. خدایا صدایم را داری؟ پنج روز گذشته. نگذار کار به هفته بعد برسد. مشکل را چه آدمهایت پی گیری کنند چه نکنند حل کن

پچ پچ:
+ گاهی چقدر دلخوری از همه آنهایی که نزدیکترین‌هایت هستند و حس می‌کنی دورترینند و نمی‌فهمند در چه جایی گیر افتادی.و انتظار داری کم صبری تو را درک کنند و همه کارشان را زمین بگذارند و مشکل‌ات را حل کنند.
+ آدم پر توقعی نیستم این یک فقره کاملا فرق دارد.

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اپیزود1: از صبح با خودم درگیر و مشغولم که دلیل این همه رخوت و خستگی چیست؟ اینکه کم خونی باشد؛ یا ضعف جسمی و یا هر دلیل احتمالی جسمی دیگری به کنار. با خودم فکر می‌کنم نکند دچار تنبلی شده‌ام. نکند دلتنگی و تنهایی بهانه جدیدی شده برای یک گوشه افتادن؟! ته دلم اما می‌خواهد اتفاق دیگری افتاده باشد که مرا اینطور یکجا نشین کرده. اما هیچکدام از اینها دلیل نمی‌شود که به دنبال بهبود وضعیت نباشم.  با این حال می‌بینم امروز هم به منوال سه چهار روز گذشته طی شد بدون انجام کاری مفید.

اپیزود2: کانالها را بالا و پایین می‌کنم و می‌رسم به سمت خدا. خودم را مرور میکنم و می‌گویم همین است. من همین را کم دارم. صدا زدن خداجانک که این روزها کمتر صدایش می‌زنم و در عوض اغلب ازش تشکر می‌کنم.

اپیزود 3: برنامه در مورد شوخی‌های حرامِ دین اسلام است. آقای فرحزاد  از مسخره کردن و ادا درآوردنِ کسی برای خنداندن دیگران می‌گوید و در همین میان حرفی می‌زند که عجیب نیازش داشتم. می‌گوید حتی اگر فردی اجازه بدهد ادایش را در بیاورند؛ باز هم درآوردن ادایش حرام است چون این مسئله در حیطه اختیارات انسان نیست. چرا که خدا به هیچ انسانی اجازه نداده است خودش را خوار کند و منی که گاهی با پایین‎ترین حد اعتماد به نفس در بعضی جمع ها حاضر می‌شوم و خودم را خوار می‌بینم چنان شنیدن این جمله حس قدرتی به من داد که از دیروز هربار مرورش می‌کنم و لبخند مهمان لبانم می‌شود

اپیزود4: بی خواب شده‌ام. ساعت از 1 گذشته است. مرتب با خودم مرور می‌کنم بیحالی و رخوت این دو روز را و تمام ذهنم را می‌گردم برای پیدا کردن راه چاره‌ای. آخرِ فکرهایم می‌گویم خدایا کمکم کن. تلویزیون را روشن می‌کنم و باز بین بالا پایین کردن کانالها می‌رسم به ترتیل جزء 2. به یاد سمت خدا می‌افتم. بلند می‌شوم و وضو می‌گیرم. در تاریکی با کمترین صدای ممکن در کمد را باز می‌کنم و به قصد صحیفه کتابی را که در تاریکی به نظرم شیری است برمی‌دارم. اما می‌بینم مخزن‎الاسرار است. به فال نیک می‌گیرم. قرآن بزرگی را که تا به حال بازش نکرده‌ام؛ از کمد خارج می‌کنم و بعد از خواندن چند صفحه تازه می‌فهمم این یک تفسیر یک جلدی است؛ نه قرآنی با ترجمه عادی. آیه‌ها بخشی راجع به طلاق است و بخشی در مورد نماز و آخرین صفحه جز مربوط می‌شود به جنگ طالوت و جالوت. می‌خوانم که طالوتیان از خدا خواستند دلهایشان را شکیبا کند و گامهایشان را استوار و خدا چنین کرد. و من با ایمانِ دریافت حمایتِ بی‌حد و حصر از جانب اوی بی‌همتا که درخواست کمک‌ام را نشنیده نمی‌گیرد با دل اَمن مخزن الاسرار را برمی‌گشایم و می‌خوانم

بسم‌الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن

نام خدایست بر او ختم کن



دلم یک غیرمنتظره آسمانی می‌خواهد

معمولا اوج حس خوب و انرژی‌ام صبح‌هاست. از ظهر که می‌گذرد کم کم رو به افول میگذارد و بعد از ظهر کلا  تخلیه می‌شود. مثل امروز که صبح از خوشحالی میخواستم بال در بیاورم و از انرژی ام به همه آنها که دوست دارم بدهم و از ساعت 2 در پایین ترین سطح انرژی به حیات ادامه میدهم. اینها را که در نظر نگیریم؛ اینکه بخواهی کاری انجام دهی که به ثمر رسیدنش صبوری میخواهد و زمان اما تو در هر لحظه بهش فکر کنی؛ آنقدر طاقت فرسا می‌شود که قاعدتا انرژی زیادی از دست میدهی. و گاهی سعی میکنی به آن مسئله فکر نکنی ولی با کوچکترین نشانه و علامتی ربطش بدهی به آنچه که برایش صبر نداری. راستش همیشه زندگی اینطور بوده ام.  همیشه دوست داشتم حواسم نباشد و یکهو ببینم بدست آمده آنچه که در دلم تمنا میکردم. اما همیشه حواسم بوده است. زیادی حواسم بوده است.

+به طرز عجیبی از هفته قبل به این طرف در تنم احساس رخوت دارم و خستگی

خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را ... از گفته ناخوب نگه دار زبان را

نشانه‌ای که می‎خواستم رسید. خیلی زودتر از اینکه فکرش را بکنم. او توهین کرد و من در شأن خودم صحبت کردم. او زشت حرف زد و من با همه دلخوری و عصبانیتم کاملا محترمانه خداحافظی کردم. بعدش نیر که فهمید؛ گفت: "در خودت بگرد و ببین چه چیزی در درون توست که با همه آنچه داری به دنبال روابطی می‌روی که ریجکت می‌شوی" و حالا این سوال بزرگ خودشناسیِ من از خودم است. قطعا خیلی زود جواب را خواهم یافت.

امروز آن‌فالواش نکردم. کلا بلاک‌اش کردم و تمام کانتکت‌های مربوطه‌اش را برای همیشه از گوشی و ذهن و دلم پاک کردم. و این از منی که می‌شناسم؛ نشانگر جسارتی بزرگ است. مدام مرور می‌کنم تمام دیروز و امروز را؛ و لبریز خوشی می‌شوم از او که رفت و از من که محترمانه رفتار کردم و از حضور انسان‌های با بسیار محترمی که دورم را احاطه کرده‌اند و از درسی که گرفتم که هر کسی لایق دوستی و توجه نیست؛ مخصوصا اویی که ادبیاتی نامحترم برای ارتباطاتش استفاده می‌کند.

+ بی نهایت خوشحالم. یک انرژی منفی برای همیشه از زندگی‌ام حذف شد.

حسن نیت

تلفن زنگ می‌خورد و من با خودم می‌گویم لابد دوستجانک است. اما فقط خدا می‌داند که چقدر دلم می‌خواهد او باشد و من فقط حالش را بپرسم و از خودمان بگویم و او بفهمد من فقط دلم تنگ شده بوده نه بر اساس شناخت من از او؛ فکر کند قصد سرکشی در زندگی اش را داشته‌ام.

+او یک دوست خیلی قدیمی است

ماموریت آدمها در زندگی ما؟!

بعد از 5 سال فاصله افتادن بین‌مان که سر جمع 3، 4 بار در دو سال گذشته به دور از کدورتها حرف زدیم و حس کردم دلم شسته شده از تلخی‌های به وجود آمده، یک سالی است که به ندرت خبری داشتم از او حالا دوباره در اینستا پیدایش کردم. حسم می‌گوید سرد و بی تفاوت است و کدورتها برای تو رفع شده نه او اما دلم تنگ شده. هنوز نفهمیدم ماموریتش در زندگی من تمام شده؟ اگر تمام شده این اصرار دل من برای پیدا کردن و جویای احوال شدنش برای چیست؟ نشانه ای خواسته ام از خدا که یا از این اصرار برهاندم یا دلش را صاف کند و اگر صاف کرد دوستی را هم صاف کند. مثل قدیم مثل 18 سال پیش

+ در قلبم آشوبی است تا جواب پیامم را بدهد. گویی عشقی است که بعد از سالها دوباره پیدایش کردم. اسم این احساس را نمیدانم. دلنگرانی؟ استرس؟ هیجان. هر چه که هست دوست دارم زودتر تمام شود. یا میماند و باز میخندیم یا میرود و من باز میخندم زندگی را

تازه شدم

رفتم

دیدم

لبخند زدم

قهقه زدم

ته دلم غنج رفت

دلتنگ شدم

تازه شدم

و دوباره آمده‌ام خانه و مرور می‌کنم تمام هفته گذشته را

مهارِ سختش کن

عجیب دامن گیرم شده است این مهار لعنتی و اجازه نمیدهد ساده ترین کارهایم را به موقع و با آرامش انجام دهم. کارهایی که نیم ساعت هم شاید زمان نبرد را چنان غول آسا مجسم میکند که پا نشده مینشاند مرا


+ به طرز فجیعی بداخلاق و غرغرو شده ام

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan