پچ پچ

زنده باد خودم

خواستنی، پرحرف

وقتی حتی پدربزرگ هم می‎گوید "میم" به خاطر پسرش این وصلت را کرده است؛ با خودت میگویی خاطرخواهی بزرگی پشت این وصلت بوده؟ به همراه زور و اجبار؟! گاهی بعضی اتفاقات عجیب سوال برانگیز اند

پچ پچ:

1 + آدم وقتی بچه دار می‎شود. وقتی نیمی از قلبش بیرون از تن‎اش می‎تپد؛ به خاطر این نیمه خارج از تن به چه کارهایی مجبور می‌شود تن بدهد.
2 + برای نوشتن، خودم را آزاد گذاشته‌ام تا اینجا برسد به بلوغی که باید و برسم یه آن چیزی که به قصدش شروع کرده ام نوشتن را

برق چشم‎هایش

چشمانش چه برقی می‌زند وقتی تلاش می‌کنم آذری گام بردارم و صورتش دشت شادی می‎شود وقتی آهنگ‎های آذری دانلود می‏‎کنم و با شوق برایش پلی می‌کنم. زندگی یعنی همین دلخوشی‌های کوچک و شیرین که همه وجود آدم را به وجد در می‌آورد و قند در دلش آب می‎کند

پچ پچ:
 1+ این هم آهنگی که این روزها زیاد پلی میکنم
2 + شادی این پست را نگه داشته بودم برای صدمین پست پچ پچ

ظهر پنجشنبه 14 مرداد

تقویم

تقویم را در دست میگیرم و دنبال تعطیلی‎ها می‌گردم و چه تعطیلی‌هایی که وسط هفته‎‌اند و به کار دل من نمی‌آیند و در تنهایی هدر خواهند شد.

در دلم چیزی فرو ریخته است

یک هفته است که آدم سابق نیستم. حواله اش کردم به هورمونها، به دلتنگی، به سختی های تنها بودن. اما اتفاقی فرای اینها افتاده است که هیچ چیز خوشحالش نمیکند؛ دل نازکم را که با هر چیز کوچکی غرق شادی میشد. حالا قرار است بعد از نزدیک 3 ماه اتفاقی که منتظرش بودم بیفتد اما تمام هیجانش اطلاع دادن با ماه بود و خودش در وجودم گوشه ای کز کرده و میگوید حال من خوب نیست. این اتفاق هرچند شیرین هم باز تمام میشود و دوباره تا مدتها تنها میشوم.


بی پناه

دفعه‎ی قبل، پیش از رفتن در آغوش تک تک تان بغض شدم و در بغل محکم ترین مرد دنیا اشک شدم. دفعه ی قبل که رفتید دلم بیشتر از دفعات قبل شکست. چه که مرا در شهر آفتاب دراندشت تک و تنها، چشم گردان پی خودتان گذاشتید و رفتید. دلداری دادم دلم را که موقت است. که دوباره تازه میشود؛ دیدارها. که دوباره و دوباره تکرار خواهد شد، این دیدن ها و جدا شدنها . صبور باش و عادت کن. تکرار خواهد شد. تکرار خواهد شد. دلم را به حرف گرفتم. برایش کتاب خریدم و سرگرمش کردم تا فراموش کند تلخی دوری را.
این بار که رفتید دیگر فقط بغض نبود. دیگر بخشی از وجودم نبود که بردید. این بار همه وجودم را با خودتان بردید و من سرگشته و حیران چون اسپند روی آتش بالا و پایین پریدم از درد این هجران؛ اما شما رفته بودید. و نبود دستی نوازشگر و نگاهی محبتگر. این بار مثل دفعات قبل یک بارش کوتاه و آغوش امن دوستجانک نبود. این بار بارشی بود چون سیل و جنونی بود چون طوفان اما از آغوش امن خبری نبود. به یک باره تنها مَردُم بودند که مهم شده بودند و وجود در هم شکسته من اهمیت نداشت. این بار نابود شدم. همه جا پر از خون شد. نفسم تا قطع شدن رفت. انگشتهایم کبود شد و تنم دردناک. دوستجانک اشک شد و این بار منی که کسی دست نوازش بر سرم نکشید و آرامم نداد؛ آغوش شدم اشکهای غم و اندوهش را. اشکهای عجز و ناتوانی اش را و وجود رنجورش را.این بار بی پناه تر از همیشه بودم و بی تاب تر. این بار بعد از پنج روز هنوز آرام ندارم. دلم یک سره غم است و چشمانم یک سره اشک.
خدا به خیر کند عاقبتمان را

پیش به سوی زندگی

اول هفته خیلی بدی داشتم. دل کندن از عزیزان، برداشتهای اشتباه دوستجانک، فشارهای هفته گذشته و شاید تاثیر چشم دیگران بر من؛ جنونی را رغم زد که دوستجانک اول بهت زده نگاهم کرد و بعد ... شب بسیار بدی بود. من و او تا به حال تا این حد حالمان خراب نبود. فردای آن روز مهار "مهم نباش"1 مثل بختک روی‎ام افتاده بود و میگفت هیچ جا نباش. تلگرام را منهدم کن. تلفن ها را خاموش کن و همه مسیرهای ارتباطی به خودت را ببند چراکه تو مهم نیستی. نباش. نبودن تو برای هیچ کس مهم نیست. احساس وحشتناکی بود. دردناک و کشنده. تا اینکه در میان همه افکار بد، فکر خوبی به ذهنم رسید؛ تغییر شیوه زندگی. راستش زندگی این روزهای من شده کارِ خانه. شاید کمی هم مطالعه.

برای تغییر، گزینه های خوبی داشتم حتی با همان حال بد. اولینش تایچی بود. مدتها بود که قصدش را داشتم اما همتش را نه. دومی موسیقی بود. سازم سالهاست که خاک میخورد. سومی شروع کار ترجمه به صورت جدی و فعلا آخری شروع مجدد کار حرفه ای‌ام که بعد از سالها هنوز هم دوستش دارم و در طی یک اجبار دوست داشتنی‎تر مجبورم دوباره از سر بگیرمش.

زنده باد خودم که توانستم بلند شوم

پیش به سوی تغییر. پیش به سوی زندگی


1+ در برنامه دارم که یکی یکی مهارها را اینجا شرح دهم. این یکی از آن برنامه های خوب است برای اینجا

رویایی در دوردست

همیشه یک رویا بوده اینکه ناراحت باشم اما در ظاهر شاد باشم. در درون عصبانی باشم و در ظاهر صبورنشان بدهم. اینکه درونم غوغایی برپا باشد اما در ظاهر صبور باشم. هیچوقت نفهمیدم آدمها چطور این کار رو میکنند

تغییر زمان برنامه عادت خوب 1

در پی تلاش برای ایجاد عادتهای خوب بین ساعت 12:30 تا 1:30 دریافتیم این ساعت بدترین موقع برای مطالعه مان است. دقیقا همین ساعت پر از تماس و شلوغی است. این برنامه را برای ساعت 1:15 با خواندن نماز سپس یک ربع ترجمه قرآن و سپس یک ربع مطالعه دنبال خواهیم کرد

عادت خوب 1

از آنجایی که یک شبه نمیشود تغییر کرد و یک روزه نمیتوان کل عادتهای بد را ترک و عادتهای خوب را جایگزین کرد؛ تصمیم گرفته ام یکی یکی تغییر ایجاد کنم. اول از کارهای کوچک و خوب شروع کنم. مثلا اگر توفیق حاصل شود نماز را اول وقت بخوانم. روزها راس ساعت 12:30 یک ربع مطالعه کنم و بعد از آن یک ربع ذکر بگویم یا ترجمه قرآن را بخوانم. از دیروز شروع کردم. اما زیاد موفق نبودم. وقفه های زنگ خوردن تلفن اجازه تمرکز و انجام درست نداد.
به هر حال تصمیم قاطع گرفته ام نظم را همراه دائمی زندگی ام کنم و از همین حالا برای ایجاد تغییرات شروع میکنم. فعلا بر کسب عادتهای خوب تمرکز میکنم تا کم کم به حذف عادتهای بد هم بپردازم

زمان از دستم فرار میکند به سرعت نور

حقیقتا برنامه‎های جالبی در فکر دارم برای اینجا. البته برای من جالب است چون چیزی است که سالها دنبالش دویدم و نمی‎توانستم به دستش بیاورم. حالا هم هنوز بدست نیاورده ام اما کمی راهش را پیدا کرده ام و میخواستم به کمک اینجا نوشتن و راهی که پیدا کردم به هدفم برسم اما اینقدر همیشه برای کارهایم وقت کم می‌آورم که فکر می‎کنم اگر شبانه روز 48 ساعت هم بود، فرقی به حال من نمی‌کرد. صبح‌ها تا به خودم بیایم ظهر شده و بعد ازظهرها کمی کسل‌ام. نزدیک عصر هم که وقت آشپزی است و شام و جمع و جور کردن. آنوقت دیگر روز تمام می‌شود و کارهای من به زمین مانده.

این بزرگترین مشکل زندگی من است. این که من هزارتا هدف تعیین میکنم اما برای انجام و رسیدن بهشان وقت ندارم. اصلا نمیفهمم زمان چطور از دستم فرار میکند. گاهی فکر میکنم چند بعدی بودن در زندگی ام یک رویاست. می بینم آدمهایی که به نوعی چند بعدی اند اما چرا من همیشه به یک یا دو جنبه پرداخته ام و نمیشود آنچه میخواهم.

فکر میکنم همه اینها در خودشناسی نهفته است. باید برنامه اینجا را جدی بگیرم و دنبال کنم. دلیل اصلی من از ساختن اینجا پیدا کردن خودم است. باید روزی نیم ساعت هم شده برای خودشناسی وقت بگذارم و حداقل چند روز یک بار اینجا گذارشی از چیزهایی که آموختم و فهمیدم بنویسم . باید جدی باشم خیلی جدی تر از آنچه فکرش را بکنم

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۵ ۶ ۷
زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan