پچ پچ

زنده باد خودم

فکرهای خوب

یک فکرهای خوبی دارم برای اینجا. منتها تا تصمیماتم مدون شود و بتونم اجراشون کنم زمان میبره. شاید یک ماه شاید کمتر یا کمی بیشتر اما با برنامه های خوبی برمی‌گردم

حواسی پرت‎تر از پرت

خریدها را جلوی در گذاشتم روی زمین. در را باز کردم. خریدها را آوردم داخل. کفشهایم را برداشتم و با خیال راحت از اینکه بالاخره خرید لازم را انجام داده ام بقیه روز را گذراندم. اگرچه که با این خرید، تازه کارم شروع شده بود.
مشغول آشپزی بودم که در باز شد و تنم تب کرد. سرم سوخت. قلبم لرزید و لبریز اضطراب شدم. چطور تا این حد حواس پرت شده‎ام که کلید را توی در جا گذاشته‎ام. و از وقتی فهمیده‎ام سرزنش رهایم نمی‎کند و چیزی مثل خوره به جانم افتاده که قفل را عوض کن. خدااای من چه کنم. با دوستجانک حرف میزنم. افکارم را می‎گویم. می‎گویم قفل را عوض کنیم. همچنان عصبانی است و می‎گوید صبح تا شب جان بکنیم و هر چند وقت یک بار برای تعویض قفل هزینه کنیم؟ اینقدر درگیر تمیزی کثیفی هستی که موضوع اصلی را فراموش کردی
حق با اوست این دومین بار است که این اتفاق می افتد و من نمی‎فهمم چرا. تمام سالهای عمرم هرگز کلید را توی در جا نگذاشته بودم. حالا مرا چه شده؟!


پچ پچ:
+ در این شب عزیز هر که مرا خواند التماس دعا دارم زیاد

تکلیف نامعلوم

به نظر می‌رسد دارم در جهتی خلاف اهداف تعیین شده اولیه پچ پچ حرکت میکنم. قرار بود اینجا فقط از آنچه که باعث خودشناسی‎ام میشود بنویسم. قرار بود روزانه نویسی نباشد. قرار بود اینجا ....
راستش هیچ‌وقت تکلیفم با یک سری از چیزها در زندگی روشن نشد و قطعا وبلاگ‌نویسی یکی از آنهاست. یک روز مطلبی را با ذوق و شوق می‌نوشتم و فردا پشیمان می‌شدم. یک روز وبلاگهای متفاوت ساختم با اهداف متفاوت. یک روز همه شان را پاک کردم. یک روز دوباره هوس کردم. نوشتم؛ کسی مرا خواند که نمی‎شناختم اما خوشم نیامد. باز هم تعطیل کردم. این بار اما هم دلم می‌خواهد از همه چیز بنویسم. هم اینها را در دو سوی متفاوت می‌دانم.
مشغله بزرگ این روزه‌ام همین تصمیم گیری است. انگار که اینجا مجله‎ایست پُر تیراژ که آدمهای زیادی میخوانند و من اینگونه بر سر دوراهی مانده ام. این یا آن. گاهی به این همه خود درگیری‎ام برای مسائلی اینچنین پیش پا افتاده هم می‎خندم؛ هم در مغزم پر از آشفتگی می‎شود که تصمیم نهایی‎ات چیست؟لطفا تکلیفت را با خودت روشن کن. و معمولا این تکلیف روشن نمی‎شود.
"آیین زندگی" دیل کارنگی را می‌خوانم. "زندگی شادمانه" آلبرت الیس را در برنامه دارم و حالِ خوبِ دکتر بابایی‎زاد را از فردا مصمم‎گونه دنبال خواهم کرد. باید معلوم شود این تکلیف نامعلوم!!!

پچ پچ:
+ سرم درد میکند
+ امروز نه از برنامه ریزی خبری بود نه از کار خیلی مفید. تازه یادم آمده که ایراد کجاست. قورباغه نیمه کاره مانده و دلیلش عدم علاقه من به خواند ebook است و کتاب کاغذی قشنگم در دسترس نیست.

88: روز قانون

چشم که باز کردم مشغول کار شدم. لیست را ننوشته ام اما میدانستم اولین کارهایم چیست. انجامشان دادم اما کار دوم چنان انرژیهایم را تحلیل برد که یک گوشه بست نشسته ام و میگویم حالا بقیه کارها را چه کنم. چند روزیست قرار است چند قانون برای خودم و کارهایم وضع کنم. امروز باید نوشته شوند.

مفهومِ نامفهوم

دردناک است وقتی مفهوم برایشان مفهوم نشده باشد. یا آنها کودن هستند یا تو عاجزی از انتقال آنچه باید. آنوقت است که حرص می‎خوری؛ سرت سوت می‎کشد و دوست داری که بودند و می‌توانستی محکم بزنی پس سرشان تا دلت خالی شود و بعد بنیشینید و جلسه بگذارید تا علت را کشف کنی. درنهایت اگر کودن هستند بیخیال باشی و کار خودت را بکنی و حرص نخوری. و اگر ایراد از توست علت را پیدا کنی و راه جدیدی را امتحان کنی.

پچ پچ:
بد اعصابم بهم ریخته است؛ از آن همه تلاش من و از این همه کودن‎بازی آنها (نه فکر کنم تنبلی واژه بهتری است)

اهداف مدون

لیست کارهای دیروز را مرور می‎کنم و می‎بینم به جز چند مورد بقیه انجام نشده‌اند. باز هم چند روز است که کارهایم را عقب می‎اندازم. تنها هنرم رسیدگی به امور کاری بوده و اینکه اجازه ندهم خانه بهم ریخته شود. اما لیست کارهای انجام نشده‌ام هر روز بلندتر می‌شود. هنوز نمی‌دانم علت این عقب افتادن را؟ تنبلی یا ...؟پَرپَر می‌گوید از خودت سوال کن. آنقدر بپرس تا جواب را پیدا کنی اما هنوز موفق نشده‌ام. با این حال لیست کارهای زیربنایی که مدتی است بنای انجامشان را دارم و حتی در لیست اولویتها هم قرارشان نداده‌ام را می‌نویسم.

لیست تقریبا تمام می‌شود و من غرق می‌شوم در رویای تحقق یافتنِ تک تک این اهداف. خوانده بودم فقط 3% الی 5% افراد اهدافشان مشخص و مدون است و همین افراد موفقیت‌های بزرگی را تجربه کرده‌اند و می‌کنند. هربار اهدافم نوشته می‎شوند؛ تازه می‌فهمم چرا آن آدمهای اهدافِ مدون‌دار، اینطور موفق‌اند. نوشتن و تعیین دقیق اهداف انگیزه می‎دهد و جان تازه می‌بخشد. آن وقت است که از خودم می‎پرسم چرا تا حالا عقب انداختی‌شان؟ حالا که خوب نگاه می‌کنم؛ اگر هر کدام از این اهداف حاصل شود؛ زندگی‌ام دچار تحولی زیبا و عمیق می‌شود و من، خودم را عاشق می‌شوم تا بی نهایت. قطعا تحققشان روحی تازه است که چون ورود کودکی؛ زندگی روزمره را رنگ می‎زند؛ شاد می‎کند و عشق و نفس می‌شود؛ والدینش را.


ترس و درد تنهایی

با اینکه مثل همیشه بود؛ فکر می‎کردم این بار متفاوت است. دچار توهمی شده بودم با همه نخواستن‌اش. این تفاوت تا حد مرگ مرا ترساند. این بار فکر کردم حتی این مدلِ نخواستنی هم نیست. دردی دیگر است. ترسیدم؛ به اندازه همه زندگی‎ام ترسیدم که این دیگر چیست. باید از کسی می‎پرسیدم اما فرصت نبود. باید آماده می‎شدم که جا نمانم. به موقع رسیدم. از صبح که ترسیده بودم ده بار کانتکت هایم را بالا و پایین کردم تا ببینم چه کسی هست که دلم بخواهد از او بپرسم.  اسم ها را یکی یکی می‎خواندم و به احساس دلم به‎شان رجوع می‎کردم. دلم بی‌وقفه همه لیست را رد کرد. هر کدام را به بهانه ای و همه این بهانه ها قابل قبول بودند. آدمهایی که به یک باره نیست شده‌اند؛ نه که نباشند؛ نه که دعوا شده باشد؛ نه که بحثی پیش آمده باشد؛ فقط در زندگیِ من، خودشان را نیست کرده اند؛ که شاید دائمی هم نباشد؛ چطور می‎توانند مامنی باشند برای منِ ترسیده که حتی دیگر قبولشان ندارم.
زاد روزم بود و چقدر احساس تنهایی و بدبختی کردم از اینکه هیچ کس را ندارم که از ترسم و از آنچه نمی‎دانستم چیست؛ بگویم. ماه بود که یپرسم یا خاله‌اک؛ اما نمیخواستم ترسم را به آنها القا کنم. شاید هم نمی‌ترسیدند و آرامم می‌کردند اما این خارج از قوانینم بود. کم مانده بود زانوهایم تا شوند و زمین بخورم از این همه احساس طرد شدگی و تنهایی. دوستهای جدید بودند اما. دوستشان دارم خیلی زیاد ولی هنوز آنقدر دلم نخواسته حرفی بزنم. بالا و پایین رفتنها با همه این افکار ادامه داشت. آنقدر گشتم تا دو نفر را انتخاب کردم؛ که هم هنوز دوستشان دارم؛ هم تجربه‎دار بودند. یکی‎شان که هنوز بعد از چند روز نگفت خَرَت به چند مَن بود که به من زنگ زدی و جواب ندادم و دیگری را چون در شرایط بحرانی بود پیامک دادم و منتظر ماندم.
تنها کسی که از ترسم خبر داشت دوستجانک بی تجربه بود. حتی یک تبریک خشک و خالی هم از صبح نگفته بود. فقط زنگ می‌زد و خورده فرمایشات داشت و آخر هم متهم شدم به بی‌دقتی و نتیجه شد عصبانی شدن و بداخلاق‌تر شدنم؛ آن هم در زاد روزی که برایش کلی برنامه های شخصی قشنگ داشتم و همه‎اش با ترس و بداخلاقی نابود شد.
بعد از 5 ساعت جواب پیامک رسید و تازه خواستم سوالم را بپرسم. 4 ساعت بعد زنگ زد اما دیگر ترس من تمام شده بود. همه چیز تمام شده بود و دیگر سوالی نبود.

دوست داشتنی‎تر

چند روزی ذهنم درگیر بود که بر من چه گذشته و آدمها بر سرم چه آوردند که حالا ترس از آدمها مرا از همه دور نگه می‎دارد.

مدتهاست که وقتی حالم ناخوش می‎شود هیچ‎کس را ندارم برایش بگویم حالم خراب است به جز دوستجانک یک دانه ام. یکی یکی آدمهای زندگی‎ام را مرور می‎کنم. ماه‌ام که مادر است و تاب غم من را ندارد. پرپر که نه! دلش اندازه یک گنجشک است. الف؟ نه دیگر باهاش راحت نیستم ؛ شین؟ نه طفلکی خودش دل خوشی از دنیا ندارد؛ خاله خان باجی؟ نه دوست ندارم توی فامیل بچرخد. البته که راز دار است اما نگویم بهتر است؛ دوستهای جدید؟ نه نمی‎خواهم قضاوتم کنندو از من رانده شوند و همین‎گونه یکی یکی آدمها می‎آیند توی فکرم و با نَه‎ای از آن بیرون می‎شوند  و آخر من می‎مانم اوجان و درد دلها و گاهی اشک و آه. یک وقتهایی همه چیز بین خودمان می‎ماند. اما یک وقتهایی غم و اندوه آنقدر کش‎دار می‎شود که دوستجانکم می‎رسد و سر می‏‌گذارم روی شانه اش و می‎گویم دلم گرفته است

و دوستجانک در حد خودش همه تلاشش را می‎کند که حواس من از غم پرت شود

الا ایُ حال؛ غرض از این همه پر چانگی اینست که بر حسب اتفاق برخوردم به صوت‌های آقای روانشاس و این جمله که: " دیگران هر چقدر کمتر از تو بدانند تو برایشان دوست داشتنی تر هستی. اگر زیاد از تو بدانند دل زده می‎شوند" و تازه فهمیدم؛  با اینکه حرفش را فراموش کرده بودم؛ بعد از سه سال دقیقا شبیه جمله او رفتار می‎کنم.

پُر بی راه نبود که فکر می‌کردم دارم بزرگ می‎شوم. پوست می‎اندازم و آدم دوست داشتنی تری می‎شوم. دارم یاد می‎گیرم چطور از زندگی لذت ببرم و چطور خودم را برای دیگران عزیز کنم.


پچ پچ:

+ گاهی هم غم می‎آید و محاصره‎ات می‎کند. گاهی اصلا از صبح که بیدار می‎شوی حالت ناخوش است بی‎دلیل. اما همین بدحالی‎های گاه و بی‎گاه است که شادی‎ها را دو چندان و لذت‎بخش میکند.

خونه

می‎گفتند مدتی که بگذرد همه چیز عادی می‎شود و روزمره‌ها تکرار می‎شود. حالا چند ماه گذشته و هیچ چیز برای من عادی نشده. همه چیز به همان اندازه شروع، هیجان انگیز و دلچسب است. همه چیز تازه و جدید است. به هر نقطه که نگاه میکنم انگار اولین نگاه است و به هر کاری دست میزنم انگار اولین بار است. به هر مالکیتی که فکر میکنم انگار همین حالا اتفاق افتاده و هر احساسی که دارم انگار همین لحظه جان گرفته. آنقدر این حس ماندن در نقطه شروع لذت بخش است که با یک دنیا عوضش نمیکنم. اینجا آرام ترین نقطه دنیاست


جشن حس‎های قشنگ

یک ظرف پسته گذاشته ام کنار دستم و با آرامشی چون آرامش یک نوزاد، همراه با کمی بغض و دلتنگی؛ هم می‎خوانم هم می‎خورم. قبلترها نمیدانستم که میشود خوبِ خوب بود و بغض و دلتنگی هم داشت. فکر میکردم یا بغض داری و دلتنگی یا خوبِ خوبی و شادی. این نشانه خوبی است که همه این حسها را همزمان زندگی میکنم. تنها که باشم دوست ندارم پسته بوداده را کلاس‎وار با دست باز کنم. باید نمکش را در دهنم حس کنم. با خودم که رودروایسی ندارم! و لذت می‌برم خوردنش را. می‌خوانم، می‎خورم و فکر می‎کنم. به این چند روز، به امروز، به فردا، به فاصله ها، به عملکردم، به زندگی. پُرم از عشق و همین عشق دلتنگ‎ام کرده است تا بی نهایت.
زیر و رو می‎کنم این همه لطافت و تلالو زندگی را و می‎رسم به همان دو روز سختِ گذشته. دو روزی که برنامه ها جای نفس کشیدن برایم نگذاشته بود. دو روزی که فقط دویدم و حتی خواب هم به نصف رسید. دو روزی که یکی از بزرگترین پیروزیهای دنیای من بود. مدتها بود برای رسیدن به اهدافم اینطور با انگیزه و با اراده گام بر نداشته بودم. طعم شوری پسته آنقدر لذتبخش است که حتی یک دانه‎اش میتواند خستگی تمام این چند روز را از تنم خارج کند؛ حالا اگر همراه شود با حس پیروزی ببین چه می‎کند.مزه مزه‌اش می‎کنم و به همراهش شیرینی موفقیت این چند روز را فرو میدهم و با وجود شوری‎اش کامم شیرین می‎شود. کمی بعد، تمام  طراوت این حس  را نفس میکشم و می‎بندم چشمانم را تا یکبار هم با چشم بسته این پیروزی را جشن بگیرم

امروز اینحا و همین لحظه هدیه این موفقیت بزرگ است

زندگی زیباست چشمی باز کن

گردشی در کوچه باغ راز کن


هر که عشقش در تماشا نقش بست

عینک بدبینی خود را شکست



*اینجا همراه رسیدن به اهدافم است
* نظرات آقایان تایید نمی‌شود
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
Designed By Erfan Powered by Bayan